×

جستجو

×

دسته بندی ها

×
توجـه
برای استفاده از نسخه ویندوزی به رمز عبور نیاز دارید درصورتیکه رمزعبور ندارید بعدازنصب، بر روی لینک " رمز عبور را فراموش کرده ام" کلیک کنید.
دانلود نسخه ویندوز

دانلود کتابهای اصغر کیهان نیا

کتابهای الکترونیک، زندگی نامه و آلبوم تصاویر اصغر کیهان نیا

اصغر کیهان نیا

نام اصلی : اصغر کیهان نیا

زادگاه : نطنز

ملیت : ایرانی

تخلص : ا-کیهان نیا

تاریخ تولد : 1319

پیشه : روانشناس، مشاور، نویسنده

بیشتر...

آثار

زندگینامه

دکتر اصغر کیهان نیا (ا. کیهان نیا)

دکتر اصغر کیهان نیا در سال 1319 در روستای ابیازن از توابع شهر نطنز (روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان نطنز در استان اصفهان. این روستا در دهستان کرکس قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۹۴ نفر بود) به دنیا آمد. او در کودکی به مکتب خانه می رفت. از زبان خود می شنویم که: " هنگام تولد ظاهراً به خاطر جمعیت زیاد خانواده نباید کسی خوشحال می شد ولی چون "پسر" بودم گویا چندان هم بدشان نیامده بود. پدرم مرد ساده ای بود که وقتی کلاس شش ابتدایی را تمام کردم چون فکر می کرد ابن سینا شده ام گفت: پسر جان درس خواندن بس است، برو معلم شو. زیرا آنروزها نوکری دولت و آب باریکه اطمینان بخش تر بود. او نمی دانست که من اهداف بزرگتری را در سر می پرورانم". همسر دکتر کیهان نیا "مریم محمد رضا" است و ایشان دارای سه فرزند به نام های افشین، آرمین و نیما می باشد.

خاطرات

خاطرات او را از زبان خود او می خوانیم: "خاطره اول اینکه در بچگی بسیار پر جنب و جوش و خلاصه به قول امروزی ها شیطان بودم. در راه رفت و آمد به مدرسه به طرق مختلف تخلیه انرژی می کردیم. یکی از تفریحات آن روز ما پریدن از روی چاه های قنات ها که در مسیرمان قرار داشت بود. یکی از آن روزها که خواستم شهامتم را به رخ دیگران بکشم از روی چاهی که دهانه اش نسبتاً بزرگ بود پریدم که ناگهان خود را در نیمه راه چاه سرازیر دیدم، نمی دانم چه اتفاقی افتاد که وسط چاه گیر کردم و همین امر موجب نجاتم توسط همکلاسی ها که هم می خندیدند و هم ترسیده بودند شد. ذکر یک نکته تعجب آور که هنوز هم شگفتی آن از خاطرم نرفته و شاید برای شما خالی از لطف نباشد، این بود که در همان لحظاتی که به چاه افتادم اولین فکری که به خاطرم آمد آن بود که دیدی مردم و نتوانستم درس بخوانم. پس از پنج دهه هنوز هم در شگفتم که چرا به جای سایر افکار چنین فکری در سرازیری چاه به مغزم خطور کرد؟ شاید به لحاظ این بود که در کوچکی به ما تفهیم کرده بودند که اگر می خواهید به جایی برسید باید درس بخوانید و گرنه آدم بیسواد و کور و بیچاره است. شایدم به دلایل دیگری بوده که اگر شما آنرا یافتید به من اطلاع بدهید."

در بخشی دیگر از این خاطرات می خوانیم که: " در آن روزها پدران ما هزینه مکتب خانه را تامین می کردند. زیرا در ده ما مدرسه دولتی وجود نداشت. در زمستان ها هنگامی که برف می بارید ما شاگردها باید هیزم بخاری مدرسه را تامین می کردیم. یکی از روزها که نوبت من شده بود مادرم مقداری هیزم، کیف و بسته ناهارم را به من داد که آنها را به مدرسه ببرم، در بین راه پایم لیز خورد و چنان در میان برفها غلطیدم که مدتها تلاش کردم تا توانستم از میان برفها که تمام وجودم را پوشانیده بود، بیرون بیایم و وسایلم را جمع و جور کنم. حالا وقتی می بینم که فرزندان ما با این همه تسهیلات به درستی درس نمی خوانند تعجب می کنم. درس خواندن من به خاطر شرایط سخت مکتب خانه و استفاده از روشهای غیر علمی متوقف شد و پدرم برای اینکه من به مدرسه دولتی بروم با خانواده اش به خانه پدری ام که در مرکز نطنز بود نقل مکان کرد و در سن ده سالگی مجبور شدم کلاس اول و دوم را با هم بخوانم تا از بقیه شاگردان عقب نباشم. "

 

اصغر کیهان نیا

 

دکتر کیهان نیا در ادامه صحبت هایش از شرایط سخت درس خواندن و سختگیری معلمین آن دوره سخن می گوید:

"اسم مدرسه ما دبستان مولوی بود که اگر باز هم اجازه بدهید خاطراتی از آن مدرسه را برایتان بازگو کنم. در ابتدای این بیوگرافی به شما گفتم که چون قادر نبودم خود را کنترل کنم همیشه دسته گلی به آب می دادم و کسی هم نبود که شرایط روحی و روانی ام را درک کند، امروزی ها به این گونه کودکان می گویند های پر یعنی کسی که نمی تواند در یک جا بند شود، ولی در آن روزها چنین حرف هایی مد نبود، همین جنب و جوش زیاد موجب شده بود که معلم کلاس چهارم من را برای مدتی روی زمین بنشاند که این رفتار غلط او نوعی تحقیر بود، مرا بشدت رنجانده بود بطوریکه این رنجش را سالها در دل خود داشتم تا اینکه ابتدا با خود شناسی و سپس با روانشناسی آشنا شدم و شیوه های بخشیدن دیگران را آموختم تا امروز از شر آن تحقیر و سایر رفتار های غلط دیگران رهایی یافتم. یکی دیگر از رفتارهای غلط آن معلم این گونه بود که، هیچ کس جز من و فراش مدرسه نمی توانست بخاری هیزمی مدرسه را روشن کند و هر وقت فراش مدرسه در دسترس نبود این ماموریت به من محول می شد و همین خوش خدمتی و در حقیقت ابتکار عمل، موجب شده بود که معلم مدرسه من را به لقب نا زیبای "تون تاب" یعنی کسی که در حمام کار می کند، مفتخر کند، که البته چون این لقب خیلی محترمانه نبود بچه ها هم میل نداشتند آن را به دست بیاورند، بنابراین حسادتی هم در کار نبود. این جنب و جوش ها و نا آرامی ها باعث شده بود که همیشه از درختی یا دیواری سقوط کنم و دست و پایم زخمی شود به طوری که مرحوم مادرم که خدایش صد هزار بار بیامرزد، به شوخی به من می گفت"خر زخمی" یعنی خری که پالان نامناسب و بار زیاد، بدن او را زخمی کرده بود. انصافاً مادرم راست می گفت چون هیچ جای سالمی در بدن من وجود نداشت. باید اعتراف کنم که این لقب نازیبا که معلم مدرسه به من داده بود، برازنده آدمی نبود که می توانست بخاری هیزمی را روشن کند ،بلکه باید مرا از این بابت مورد تشویق قرار می داد به خصوص که بعضی از بچه ها از روی شوخی و جدی لقب ام را یادآوری می کردند. امیدوارم مدارس امروزی چنین لقب هایی به شاگردان خود ندهند."

دوران تحصیلات آکادمیک

دکتر کیهان نیا در ادامه می گوید: " پس از اخذ مدرک سیکل به خاطر اینکه بروم تهران در دانشسرای مقدماتی آن روز که آرزوی همه بود پذیرفته شدم. زیرا پس از دو سال درس خواندن معلم می شدم و به پول و پله می رسیدم. یکی دو سال معلم بودم که متوجه شدم این شغل مرا راضی نمی کند. بنابراین داوطلبانه به سربازی رفتم چون شنیده بودم که سربازی انسان را "آدم می کند" من که هرگز آرام و قرار نداشتم رفتم سربازی تا شاید به خاطر انضباط سخت آنجا آدم بشوم، البته باید اعتراف کنم که تصورم اشتباه در نیامد چون در آنجا خیلی چیزها یاد گرفتم، اول این که با انضباط سخت آنجا مجبور شدم خودم را به نظم و ترتیب در آورم بطوریکه هنوز هم آن نظم انسان ساز را از دست نداده ام. دوم اینکه متوجه شدم که دنیا خیلی بزرگ است و ما ذره ای بیش در این خاک نیستیم.

در دوران سربازی یاد گرفتم که هرگز تکبر نداشته باشم، یاد گرفتم که از داشته های خود غره نشوم، تازه متوجه شدم که چه کم و کسری هایی دارم که باید در فکر تامین آن باشم. بنابراین به طرف خواندن کتابهای روانشناسی رفتم و دوره های خود کاوی و خود شناسی را شروع کردم. پس از سربازی برای اینکه به عطش خودم برای موفقیت دامن بزنم تصمیم گرفتم که بروم خارج از کشور و در آنجا ادامه تحصیل بدهم. زیرا این جاه طلبی یا به زبان بهتر انگیزه را در خود می دیدم که در خارج از کشور چیزهای جدیدی یاد می گیرم. در همین جا علاقمندم که بگویم جاه طلبی فی نفسه عیب نیست چه بسا موجب پیشرفت انسان هم می شود. جاه طلبی موقعی زشت است که شما برای رسیدن به اهداف خود از جاده صواب خارج شوید و اخلاق را زیر پا بگذارید، پس از آنکه به خاطر مشکلات ارزی نتوانستم به خارج از کشور بروم تصمیم گرفتم به دانشکده حقوق بروم. فکر قاضی یا وکیل شدن از کودکی با من بود. اما همیشه موانعی وجود داشت که به آن مجال خودنمایی نمی داد. در آن زمان دو بار این فکر به سراغم آمد، شرح این قصه خالی از لطف نیست، شایدم کمی آموزنده باشد زیرا پشتکار، هدفمندی و سخت کوشی که لازمه هر موفقیتی است در آن وجود داشته است یادتان باشد سخت کوشی بالاتر از داشتن استعداد است. موفقیت ناشی از تلاش بی وقفه است نه شانس و اقبال.

پس از تعمق و تاٌمل تصمیم گرفتم به آرزوی دیرینه و قبلی خود جامه عمل بپوشانم. متاسفانه شروع آسانی نبود، زیرا شرایط نامساعدی داشتم. از یک طرف متاهل بودم و درگیر مسایل خانوادگی و از طرف دیگر مسئولیت مخارج زندگی از قبیل اجاره خانه، پوشاک و مواد غذایی را بر عهده داشتم که خود بار سنگینی بود. علاوه بر آن، ساعاتی از روز را وقف معلمی که دوباره از روی اجبار به آن برگشته بودم می کردم و مهمتر از همه، ده سال وقفه تحصیلی همه چیز را یادم برده بود و کم استعدادی در فرا گیری دروس نیز بر دلایل دیگر می افزود. با وجود مشکلاتی که پیش رو داشتم، موضوع را با همسرم در میان گذاشتم. او نیز مرا تشویق به این کار کردو قول داد همراه و همگامم باشد. این حرف او آرامش بسیاری به من بخشید و کار را از همان روز شروع کردم. حدوداً اواخر اسفند بود که تصمیم گرفتم فکر خود را عملی سازم و برای گرفن دیپلم ثبت نام کنم.

متاسفانه مهلت ثبت نام برای دیپلم متفرقه به پایان رسیده بود اما به هر زحمتی بود نام نویسی کردم و با وجودیکه فقط 3 ماه تا برگزاری امتحانات فرصت داشتم، از تصمیم خود منصرف نشدم و آن دو دلیل داشت: اولاً فکر می کردم در همان مدت سه ماه بخشی از درسها را خواهم خواند، ثانیاً آشنایی با سوالات خود تجربه ای می شد تا سال آینده با آمادگی بیشتر در امتحانات شرکت کنم. همانطور که پیش بینی می شد مردود شدم اما حاصل این تلاش ، اندوختن تجربه فراوان بود. چون تصمیم داشتم در این کار موفق شوم، از پای ننشستم و برای شرکت در امتحان سال بعد، بار دیگر مطالعه کتابها را از سر گرفتم.

پشتکار و سختکوشی نجاتم داد

برنامه روزانه ام به قرار زیر بود: برای قبولی در امتحان ششم متوسطه به کلاس تقویتی می رفتم، ساعاتی از روز را به حرفه معلمی می پرداختم و برای کسب درآمد بیشتر کار دومی هم دست و پا کرده بودم. گرچه حجم زیاد کارها بر دوشم سنگینی می کرد و برنامه فشرده ای پیش رو داشتم، اما بالاخره با تلاش و زحمت شبانه روزی موفق به دریافت دیپلم با معدل 12.58 شدم و از آنجا که آمادگی چندانی نداشتم، در کلیه کنکور ها از جمله کنکور دانشکده حقوق رد شدم و هیچگونه موفقیتی به دست نیاوردم. این شکست گرچه ناراحتم کرد، اما دلسرد نشدم. بلافاصله تصمیم گرفتم خود را برای امتحان بعد آماده کنم و این بار بجای کلاس تقویتی ششم به کلاس کنکور رفتم. باز هم در رشته حقوق پذیرفته نشدم، اما در دانشکده ای دیگر رتبه سوم را احراز کردم. شکست دوباره مرا بیش از پیش اندوهگین کرد اما در عین حال باعث امیدواریم شد، زیرا یقین داشتم با کمی کوشش و جدیت به آرزوی قلبی ام یعنی قبولی در دانشکده حقوق خواهم رسید. در دانشکده ای که قبول شده بودم ثبت نام کردم اما از آنجا که هدف نهایی ام موفقیت در رشته حقوق بود، دوباره تلاش را ار سر گرفتم. متاسفانه هنوز دو سه ماهی نگذشته بود که وزارت علوم بخشنامه ای صادر کرد که براساس آن کسانی که بیش از 25 سال داشتند، نمی توانستند به دانشگاه تهران راه یابند. ورود به دانشگاه ملی نیز مستلزم احراز معدل بالای 13 بود که من فاقد این شرط بودم.

به نظر می آمد همه در ها برویم بسته شده است، زیرا پیش از رسیدن به هدف نهایی و بی آنکه خود هیچ دخالتی داشته باشم، در نیمه راه متوقف شده بودم. اگر کمی ، بله فقط کمی تعلل می کردم، باخته بودم. افکاری چون قسمت نبود یا حتماً سرنوشت دیگری داشتم کافی بود اراده ام را سست کند، به خصوص که در دانشکده ای دیگر مشغول تحصیل بودم و معدلم هم کمتر از 13 بود. اما این اتفاق مرا از پای نینداخت. با خود فکر کردم حتماً راه دیگری وجود دارد که مرا به هدف اصلی ام برساند. پس از کمی تعمق به این نتیجه رسیدم که باید همه چیز را از نو شروع کنم. یعنی دانشکده را رها و خود را برای گرفتن دیپلم ادبی با معدل بالاتر آماده سازم. گرچه تصمیم مهمی بود و امکان عدم موفقیت در آن نیز بسیار ، اما نتوانست مانع از شروع دوباره شود. اتفاق پیش آمده شاید دستیابی به هدفم را به تعویق می انداخت، اما نمی بایست بر سر راهم مشکلی فراهم می ساخت. بلافاصله عبارت "خواستن توانستن است" را با خطی درشت روی یک ورقه کاغذ نوشتم و آن را جایی قرار دادم که با دیدنش در ادامه کار مصمم تر شوم.

سال بعد موفق به اخذ دیپلم با معدل 13.8 شدم و از آنجا که چهار سال پیاپی تلاش کرده و از آمادگی زیادی برخوردار بودم، همان سال در دانشکده حقوق پذیرفته شدم.

پس از اتمام دانشکده حقوق ضمن داشتن کارهای تجاری در شروع انقلاب وکیل دعاوی شدم. دو سه سالی از دریافت پرونده وکالتم نگذشته بود که تصمیم گرفتم به خارج از کشور بروم و تحصیلاتم را ادامه دهم. وقتی فکر ادامه تحصیلات را با یکی از دوستانم در میان گذاشتم گفت.... خوبش رفته بدش مانده برای چه می خواهی سر پیری بروی درس بخوانی. به او گفتم مردی 42 ساله تصمیم گرفت پزشک شود. اما از آنجا که تردید داشت آن را با یکی از دوستانش در میان گذاشت. دوستش پرسید برای پزشک شدن چند سال باید درس بخوانی، جواب داد هفت سال. پرسید آن موقع چند سالت می شود؟ گفت معلوم است 49 سال. پرسید حالا اگر درس نخوانی چند سالت می شود، با خنده گفت باز هم 49 سال، سرانجام دوستش گفت، اما فرقش در این است که در حالت اول یک پزشک 49 ساله خواهی بود ولی در حالت دوم نه!

 

اصغر کیهان نیا

 

در مذاکره با دوستم به یاد این جمله یکی از دانشمندان می افتم که می گوید:" بعضی ها در 40 سالگی چشم از جهان فرو می بندند ولی در سن 80 سالگی وفات می کنند." یعنی پس از 40 سالگی چیزی نمی آموزند بلکه آموخته های خود را تکرار می کنند. شاید این داستان موضوع را بهتر روشن کند: مردی پیش رئیس خود رفت و گفت چرا فلان کارمند که فقط 3 سال سابقه کار دارد را به شغل بالاتری منصوب کرده اید ولی من که 15 سال سابقه کار پیش شما دارم، ارتقا رتبه نداشته ام؟ مدیر گفت آن مرد هر هفته و هر ماه در حال رشد بوده ولی شما تجربه سال اول خود را 15 سال است که تکرار می کنید. آن مرد پرسید پس چرا من را نگه داشته اید؟ مدیر گفت: چون ما به کارمند های متوسط هم نیاز داریم. خلاصه حدود شش سال در آمریکا ماندم. فوق لیسانسم را در رشته روانشناسی مشاور خانواده گرفتم. حدود بیست واحد از درس دکترا را گذرانده بودم که به خاطر مشکلات عدیده ای ناچار به بازگشت به ایران شدم ولی آنرا در اینجا بصورت مکاتبه ای ادامه دادم تا اخذ درجه دکترا در رشته مشاور خانواده و رفتار درمانی از پای ننشستم. در سالهایی که در آمریکا بودم بیش از 200 مقاله در مجلات و روزنامه های آنجا نوشتم که همین تمرین نویسندگی موجب ادامه راهم در ایران شد. پس از ورود به ایران فقط در امر مشاور خانواده به کار پرداختم. به شما نگفته بودم که شوق نوشتن و خواندن در سالهای چهارم و پنجم دبستان در من شعله ور شد به طوریکه امیر ارسلان نامدار، حسین کرد شبستری، چهل طوطی، سندباد و تقریباً همه کتابهای آن زمان را بارها دوره کرده بودم. خواندن همین کتابها به قوه تخیلم که از بچگی با من همراه بود کمک کرد، حتماً می دانید که بیشترین اختراعات و ابداعات غربی ها ناشی از تخیلات و رویاهایی است که سالها پیش از وقوع در مغز جوانان آنجا وجود داشته است من مخترع نشدم ولی در رشته نویسندگی هیچ وقت دچار کمبود خلق صحنه های مورد نظرم نشده ام. امیدوارم این حرفهایم رنگ خود نمایی نداشته باشد و از این که مجبور شدم گاهی از کلمه"من" استفاده کنم . همچنین در بعضی از صحنه ها پرده از اقدامات خود بردارم مرا خواهید بخشید. قصد و غرضی نداشتم جز آنکه شاید جوانان با خواندن این سرگذشت، خود را بیشتر باور کنند. دلم می خواهد قبل از اینکه بقیه سرنوشتم را برایتان تعریف کنم، خاطره ای که با یکی از همشهریانم دارم را برایتان نقل می کنم. بعد از اینکه از آمریکا برگشتم به اتفاق شوهر خواهرم که سابقاً معاون بانک ملی نطنز بود و دوستی عمیقی با شخصی به نام محمد آقا داشت، به ملاقاتش رفتیم. او پس از مدتی خوش و بش ازمن پرسید" اصغر آقا این ها چیست به زنخندانت چسبانده ای؟"( منظورش ریش بنده بود). چون از روحیه طنز گوییش با خبر بودم، گفتم به اینطور ریش ها می گویند ریش پروفسوری. البته به ریش بزی هم معروف است."

خود را به کوچه علی چپ زد و پرسید: پروفسور یعنی چه؟ جواب دادم" به افرادی که زیاد درس می خوانند و به خارج می روند، دوره هایی را می بینند و اینگونه ریشها را می گذارند می گویند پروفسور"

با خنده گفت" اصغر جان، پس تو غصه نخور.اگر پروفسور نشدی لااقل ریش اش را داری!"

آن قدر این حاضر جوابی اش برایم شیرین بود که از ته دل خندیدم. روحش شاد که پس از مرگش هم مارا می خنداند و شاد می کند.در همان روز از من خواست که کمی درباره انقلاب صحبت کنم، من که از حرف زدن با او خوشحال بودم درباره سیاست و انقلاب مدتی داد سخن دادم و او که بر حسب تصادف خیلی خوب به حرفهای من گوش می کرد یک باره گفت، اصغر جان حرفهای شما هر کدام یک میلیون می ارزد ولی چه کنم که بازار کساد است و فعلاً خریداری پیدا نمی شود، با این حرفش می خواست از پر چانگی من جلوگیری کند. هرسه به خنده افتادیم و خوشحال روز خوبی را پشت سر گذاشتیم.

سوابق تحصیلی و حرفه ای:

  • دکترای مشاوره خانواده از آمریکا
  • کارشناس ارشد مشاوره خانواده از آمریکا
  • کارشناس حقوق از دانشگاه شهید بهشتی
  • نویسنده 23 کتاب مختلف در زمینه مسائل خانواده

کتاب های دکتر اصغر کیهان نیا

  • نوجوانان چه می گویند؟
  • راز موفقیت در بازار کار
  • زن امروز، مرد دیروز
  • زنان و مردان عاشق چه کسی می شوند
  • آرامش در حضور دیگران: سرگذشت عبرت آموز من!
  • جوانان و ازدواج
  • راز موفقیت در زندگی، یا، هنر بهتر زیستن
  • مهتاب شبی: داستان زندگی پرشور شمیلا
  • بیژن و منیژه: ماجرای فرار بیژن و منیژه از خانه
  • پرسش و پاسخ در حقوق خانواده
  • تفاهم: روان شناسی رفتار و روش صحیح مذاکره
  • تسخیر قلب (شماره 2): آقایان چگونه باید به قلب همسر خود راه یابند
  • تسخیر قلب (شماره 1): خانمها چگونه باید به قلب همسر خود راه یابند
  • خانواده خوشبخت: راه های رسیدن به تفاهم

 


آثار اصغر کیهان نیا که در کتابچین موجود است

  1. کتاب نوجوانان چه می گویند؟
  2. کتاب راز موفقیت در بازار کار

لینک کوتاه

http://ketabch.in/a/1772