×

جستجو

×

دسته بندی ها

×
توجـه
برای استفاده از نسخه ویندوزی به رمز عبور نیاز دارید درصورتیکه رمزعبور ندارید بعدازنصب، بر روی لینک " رمز عبور را فراموش کرده ام" کلیک کنید.
دانلود نسخه ویندوز

دانلود کتاب از اپلیکیشن کتابچین

×
دانلود رایگان اپلیکیشن کتابچین
برای دریافت لینک دانلود شماره همراه خود را وارد کنید
دانلود رایگان نسخه ویندوز
دانلود نسخه ویندوز
×
دانلود رایگان اپلیکیشن کتابچین
برای مطالعه نمونه کتاب، ابتدا اپلیکیشن کتابچین را نصب نمایید.
دانلود رایگان نسخه ویندوز
دانلود نسخه ویندوز
دانلود رایگان نسخه ios
دانلود از اپ استور
تقدیر در آینه

دانلود کتاب تقدیر در آینه

تقدیر در آینه
برای دانلود این کتاب و مطالعه هزاران عنوان کتاب دیگر، اپلیکیشن کتابچین را رایگان دانلود کنید.
%

با کد 1ketabchin در اولین خرید 50 درصد تخفیف بگیرید

جزئیات
فهرست

نام کتاب : تقدیر در آینه

نویسنده : مریم شریفی

ناشر : درخت بلورین

تعداد صفحات : 353 صفحه

شابک : 964-95502-3-2

تاریخ انتشار : 1385

رده بندی دیویی : 8فا3/62

دسته بندی : داستان های کوتاه

نوع کتاب : Epub

قیمت نسخه الکترونیک : 25100 تومان


معرفی کتاب

"تقدیر در آینه"
کتاب حاضر اثری از مریم شریفی می باشد که توسط انتشارات درخت بلورین منتشر شده است.
تقدیر در آینه یک داستان فارسی است که تقدیم خوانندگان داستان می شود.

در بخشی از این کتاب می خوانیم:
"من وقتی از ماهرخ جدا شدم انگار تمام دنیا روی دوشم سنگینی می‌کرد و یارای تحمل آن را نداشتم. به آسمان نگاه می‌کردم تیره و کبود بود. وقتی آسمان‌، آبی لاجوردی است چه قدر زیباست؛ اما وقتی ابری پر بار است دل‌ها و نگاه ها هم ابری و دلتنگ می‌شود. خاصیت زمستان است که بگرید و شاید آسمان و زمین را بگریاند، آن روز تمام وجود من زمستان و ابری بود. با وجودی که بارها این مسیر را طی کرده بودم اما به نظرم غریب و نا آشنا می‌آمد. گویی اولین بار بود که میان آن دیوارهای بلند و کوچه پس کوچه‌هایی که آدم را به سالیان گذشته مرتبط می‌کرد قدم گذاشته بودم. قدرت تفکر از وجودم سلب شده بود و توانایی هیچ فکر یا کاری نداشتم. انگار خواب دیده باشم. صحبت‌ها و قیافه‌ی مظلوم ماهرخ در نظرم خودنمایی می‌کرد. در حالی که راه رفتن برایم بسیار دشوار شده بود اما امید دیدن پدر و مادر ماهرخ و یافتن راه نجاتی برای او توانم را بیشتر کرد. به سرعت قدم بر می‌داشتم و در ذهنم نقشه می‌کشیدم تا این که به منزل آقای جوانمردی رسیدم. بر درشان قفل بزرگی بود که نشان می‌داد کسی منزل نیست. مدتی به در و دیوار بیرون خانه خیره شدم و خاطرات روزهایی که با ماهرخ گذراندیم را مرور می‌کردم. روزهایی که خندان و سرحال از مدرسه می‌آمدیم و برای جدا شدن از هم حتی برای چند ساعت دلتنگی می‌کردیم. مدت زیادی آنجا ایستادم و تنها فکری که به خاطرم رسید این بود که از همسایه‌ها پرس و جو کنم. آنها اظهار بی‌اطلاعی می‌کردند و چیزی نمی‌خواستند بگویند؛ چون پاسخم را با اکراه و سردی می‌دادند و به سرعت درشان را به رویم می‌بستند. کم کم داشتم    ناامید می‌شدم که به فکر علی‌آقا، سوپری محله‌ی آنها افتادم. او کاملاً من و ماهرخ را می‌شناخت. همیشه ما از آنجا خرید می‌کردیم. علی‌آقا وقتی مرا آنجا دید آن‌قدر خوشحال شد که برایم بی‌سابقه و تعجب آور بود. او بلافاصله احوال ماهرخ را پرسید. چون در تمام این سال‌ها هر روز صبح که به مدرسه می‌رفتیم از او خرید می‌کردیم و به دیدنمان عادت کرده بود و ما را چون بچه‌های خودش دوست داشت. این چند ماه که به سراغش نرفتیم حسابی دلتنگمان شده بود. بعد از چند دقیقه که با هم صحبت کردیم، من از او درباره‌ی خانواده‌ی ماهرخ پرسیدم‌."

فهرست مطالب

این کتاب فهرست ندارد.

%

با کد 1ketabchin در اولین خرید 50 درصد تخفیف بگیرید

نظرات کاربران

×
راهنمای نقد و نظر برای کتاب:

برداشت شما از محتوای کتاب چیست؟ مانند یک کارشناس نظر دهید. به نظرات کوتاه مثل خوب عالی و...چین تعلق نمی گیرد

*امتیاز دهید
Captcha
پاک کردن
رها کبیری

.کتاب داستان جالبی بود

1400-08-15

برچسب ها