دانلود کتاب تولد دوباره از عشق
نویسنده: رقیه تقی پور
ناشر : هنر پارینه
نویسنده: رقیه تقی پور
ناشر : هنر پارینه
نام کتاب : تولد دوباره از عشق
نویسنده : رقیه تقی پور
ناشر : هنر پارینه
تعداد صفحات : 328 صفحه
شابک : 978-600-5981-31-5
تاریخ انتشار : 1398
رده بندی دیویی : 62/8فا3
دسته بندی : رمان های ایرانی
نوع کتاب : Epub
قیمت پشت جلد : 37500 تومان
قیمت نسخه الکترونیک : 10700 تومان
"تولد دوباره از عشق"
کتاب حاضر اثری از رقیه تقی پور می باشد که توسط انتشارات هنر پارینه منتشر شده است.
در بخشی از این کتاب می خوانیم :
" اون روز روجا مدام تو فکر بود. حتی نمیتونست درست طرح بزنه. دیگه از پر چونهگیهاش هم خبری نبود. دکتر یه چند باری از من پرسید که چی شده. روم نشد بهش چیزی بگم. تمام وقت سعی میکردم از نگاه روجا فرار کنم، چون واقعاً نمیدونستم باید بهش چی بگم یا در مقابلش چی کار کنم. حالا که نمیدونستم چطور باید آرومش کنم نباید سکوتش را بهم میزدم. نزدیک ظهر روجا خیلی زودتر از همیشه خداحافظی کرد و رفت. دو روزی ازش خبر نداشتم. تا اینکه روز سوم دوباره برگشت دوباره شده بود همون روجایی که میشناختم. بعدها فهمیدم دلش تاب نیاورده بود، دوباره به آقا فرهاد زنگ زده بود. منم چیزی نگفتم، دلم میخواست اونم مثل من خوشحال باشه. حالا که بعد از سالها برای رسیدن روز تولدم روز شماری میکردم، دلم نمیخواست هیچ بهانهای خرابش کنه.
اونروز همه چیز رؤیایی بود. تو لباسی که مادر برام خریده بود خودم را برانداز کردم و آروم از پلهها اومدم پائین. یکی یکی به مهمونها سلام کردم و خوش آمد گفتم. همه مهمونها رسیده بودند آقا فرهاد هم کنار دکتر و خواهرهاش نشسته بود. قبل از اینکه برم طرفشون، نزدیک روجا شدم و گفتم: فرهاد را دیدی.
- آره، ولی فکر نمیکردم همراه خواهرهاش بیاد.
- چرا نمیری پیشش.
- از خواهرهاش زیاد خوشم نمییاد، باهاشون راحت نیستم.
بهش چشمکی زدم و از کنارش رد شدم. نزدیک منیره و منیژه شدم و بهشون خوش آمد گفتم. بعد روبه روی آقا فرهاد ایستادم و گفتم:
- بهتره برید و از روجا بخواین بیاد پیش شما، یه کم خجالت میکشه.
آقا فرهاد پوزخندی زد و گفت:
- روجا و خجالت، ولی اگه شما میگین باشه.
از دور نگاهشون میکردم. به نظر من اونا واقعاً برازنده هم بودند. روجا کنار آقا فرهاد کاملاً شخصیتش تغییر میکرد. وقتی باهاش حرف میزد دیگه از اون روجای مغرور و همیشه مخالف خبری نبود. تمام صورتش میخندید. من این روجا را خیلی دوست دارم. شاید به این خاطر که وقتی میخنده تو صورتش سحر را میبینم.
دکتر نزدیکم شد و گفت: به چه چیزی خیره شدی.
- به نظر شما هم اونا میتونند زوج مناسبی برای هم باشند، مگه نه.
- پس حدسم درست بود. گلوی دوستت پیش دوست جوان من گیر کرده.
- میخواستم زودتر از این بهتون بگم اما روم نشد.
- چرا؟ مگه ما با هم دوست نیستیم.
- همیشه و همیشه. شما بعد از سحر بهترین دوستم هستید. کاش هیچ دلیلی اونو از بین نبره.
- هیچ میدونی که امشب چقدر زیبا شدی. زیباییت نگاه آدم را پر از تحسین میکنه.
- اینطوری حرف نزنید، خجالت میکشم.
مادر از دور صدام کرد و گفت:
- ترانه، بیا اینجا عزیزم. باید شمعها را فوت کنی.
دوباره برگشتم طرف دکتر و گفتم:
- میخوام وقتی دارم آرزو میکنم کنارم باشید.
به طرف مادر رفتم و کنارش ایستادم، اما دکتر همونجا سر جای خودش موند از دور خیره نگام میکرد، با همون لبخند که همیشه دوست داشتنی بود. مادر شمعها را روشن کرد. آروم چشمام را بستم که آرزوم کنم. اما تصویر چشمهای دکتر نگذاشت. همه چیز انگار از ذهنم پاک شده بود. یه لحظه ته دلم خالی شد. چشمهام را که باز کردم دکتر روبه روم نبود."
این کتاب فهرست ندارد.
راهنمای نقد و نظر برای کتاب:
برداشت شما از محتوای کتاب چیست؟ مانند یک کارشناس نظر دهید. به نظرات کوتاه مثل خوب عالی و...چین تعلق نمی گیرد