دانلود کتاب آدمکش حرفه ای - آدمکشی که شاه میشود (جلد هشتم)

معرفی کتاب

"آدمکش حرفه ای" / آدمکشی که شاه می شود
کتاب هشتم
این کتاب با عنوان اصلی (Kill no more) اثری از نویسنده چینی یو وو (Yu wo) می باشد که آرمان دیانت مهر آن را  به فارسی ترجمه و نشرطلوع ققنوس منتشر کرده است.
آدمکش حرفه‌ای رمانی تخیلی- فانتزی ویژه نوجوانان می باشد که توسط نویسنده چینی یو وو در 13 جلد نوشته شده است.
داستان کتاب در مورد قاتلی به نام لیولا است که تصمیم می گیرد زندگی عادی در پیش بگیرد و قتل را کنار بگذارد. ولی اتفاقات و حوادثی پیش می آید که او را در مسیر دیگری قرار می دهد و او را به چالش می کشد.
جلد هشتم این کتاب آدمکشی که شاه می شود نام دارد. این جلد از مجموعه به گِلی و کایسر و لیولا می پردازد. جادوگری و سحر در دنیایی که لیولا واردش شده یک امر طبیعی است. او وارد دنیای جدیدی شده ولی هنوز یک جنگجو و قاتل است. با رخ دادن اتفاقاتی ، فکر پادشاهی در ذهنش شکل می گیرد. واقعا اگر لیولا پادشاه شود چه می شود؟
ترجمه این کتاب بسیار روان و شیرین است و جناب دیانت مهر به خوبی متن کتاب را ایرانیزه کرده اند. مطالعه این کتاب جذاب را به هیچ وجه از دست ندهید.
در بخشی از کتاب می خوانیم:
" وانیوان طوری به شاگردش نگاه میکرد که انگار قیافهاش کاملاً عوض شده است. اگر دیلایت سه ماه پیش یک پسر فوقالعاده به نظر میآمد. الان یک مرد تیزبین با بدنی قویتر و عضلانیتر شده بود. وانیوان آهی کشید انگار که بچه خودش بزرگ شده بود.
علفکوچولو با لحن شیطنتآمیزی گفت: «دیلایت، یادت نره برام سوغاتی بیاری.»
دیلایت لبخندی زد و چشمهای مشتاقش دوباره بهحالت چشمهای یک پسر جوان برگشتند. او با جدیت گفت: «برادر کارآموز گریس، حتمی این کار رو میکنم.»
با اینکه از نظر ظاهری خیلی تغییر کرده بود. اما شخصیتش دستنخورده باقی مانده بود. وانیوان از این حرف ذرهای ناراحت شد. اما در عین حال به نظرش بامزه هم آمد. او بهطور کلی احساس خوشحالی میکرد... اگر شخصیت دیلایت تغییر میکرد، وانیوان به احتمال زیاد احساس شکست میکرد.
دیلایت بهطرف فلیمز و باولیلانگ رفت. دو اژدها از ده روز پیش که نزد دیلایت برگشته بودند، کاملاً اندوهگین بودند. دیلایت شنیده بود که آنها لیولا را پیدا کردند. اما هر دو بهطور اسرارآمیزی خوابیده و زمانی که از خواب بیدار شدند، لیولا رفته بود. تنها کسی که میتوانست کاری کند که لیولا این دو اژدها را تنها بگذارد کسی جز گِلی نبود. از آن به بعد دیلایت همیشه دعا میکرد که لیولا جایش امن باشد. فلیمز بهمحض اینکه شنید دارند، هنگام رفتن است، به یک اژدهای بزرگ تبدیل شد. باولیلانگ هم روی سر فلیمز نشست و به دیلایت گفت عجله کند. باولیلانگ واقعاً دلش برای بابایی تنگ شده بود..."