×

جستجو

×

دسته بندی ها

×
توجـه
برای استفاده از نسخه ویندوزی به رمز عبور نیاز دارید درصورتیکه رمزعبور ندارید بعدازنصب، بر روی لینک " رمز عبور را فراموش کرده ام" کلیک کنید.
دانلود نسخه ویندوز
×
توجـه
برای استفاده از نسخه آی او اس به رمز عبور نیاز دارید درصورتیکه رمزعبور ندارید بعدازنصب، بر روی لینک " رمز عبور را به خاطر نمی آورید؟" کلیک کنید.
دانلود از اپ استور

دانلود کتاب از اپلیکیشن کتابچین

×
دانلود رایگان اپلیکیشن کتابچین
برای دریافت لینک دانلود شماره همراه خود را وارد کنید
دانلود رایگان نسخه ویندوز
دانلود نسخه ویندوز
دانلود رایگان نسخه ios
دانلود از اپ استور
×
دانلود رایگان اپلیکیشن کتابچین
برای مطالعه نمونه کتاب، ابتدا اپلیکیشن کتابچین را نصب نمایید.
دانلود رایگان نسخه ویندوز
دانلود نسخه ویندوز
دانلود رایگان نسخه ios
دانلود از اپ استور
امپراتور جاده

دانلود کتاب امپراتور جاده

امپراتور جاده
برای دانلود این کتاب و مطالعه هزاران عنوان کتاب دیگر، اپلیکیشن کتابچین را رایگان دانلود کنید.
%

با کد 1ketabchin در اولین خرید 50 درصد تخفیف بگیرید

جزئیات
فهرست

نام کتاب : امپراتور جاده

نویسنده : نسترن قاسمی نسب

ناشر : متخصصان

تعداد صفحات : 121 صفحه

شابک : 978-622-6841-53-5

تاریخ انتشار : 1387

رده بندی دیویی : 8فا3/62

دسته بندی : رمان های ایرانی, داستان و رمان های عاشقانه

نوع کتاب : PDF

قیمت پشت جلد : 25000 تومان

قیمت نسخه الکترونیک : 9500 تومان


معرفی کتاب

" امپراتور جاده " 

رمانی به قلم نسترن قاسمی نسب که پستی و بلندی‌ ها و چالش های زندگی دختری جوان، رها نام را روایت می کند و داستان زیبای عاشقانه‌ی او را به تصویر می‌کشد و از انتشارات متخصصان منتشر شده است.

در بخشی از کتاب می خوانیم :

"خاطره ها انگار می خواهند خود را با طنابی از چشمانم حلق آویز کنند. سعی می کنم خود را تسلی دهم به جایی نمی رسد انگار به ریسمان پوسیده ای چنگ انداخته باشم، ریسمان پاره می شود و باز اشک ها پیروزمندانه از پهنای صورتم پایین می آیند. سرم را بالا می گیرم دلم نمی خواهد ابر گلویم صورتم را غمگین جلوه دهد.

چشمانم را باز م یکنم. به اطراف سرکی م یکشم همه آرام و سرکش در جای خود ساکن شده اند و هرکس خود را مشغول چیزی ساخته است. ثانی هها انگار کش به دامان زمان بسته اند رویم را از همه برمی گردانم و از شیشه ی پهن سمت چپم، بیرون را نگاه م یکنم تاریک است.

خ طهای وسط جاده یکی پس از دیگری پشت سرهم می دوند. رودخانه ی باریک اشک های خش کشده روی صورتم سنگینی م یکند دستانم را با کلافگی روی صورتم م یکشم

از صدای خرناس کردن پیرزن کناریم احساس غیرقاب لتحملی در درونم رو به طغیان م یگذارد گویی که انگار کاسه ی صری در کار نبوده است.

با دس تپاچگی، دست ب هسوی کول هپشت یام م یبرم هدفون را در گو شهایم م یگذارم و گو شهای بیچاره ام را از صدای خرخر گلوی آدمکی پیر نجات م یدهم."

 

فهرست مطالب

این کتاب فهرست ندارد.

%

با کد 1ketabchin در اولین خرید 50 درصد تخفیف بگیرید

نظرات کاربران

×
راهنمای نقد و نظر برای کتاب:

برداشت شما از محتوای کتاب چیست؟ مانند یک کارشناس نظر دهید. به نظرات کوتاه مثل خوب عالی و...چین تعلق نمی گیرد

*امتیاز دهید
Captcha
پاک کردن
۱۳۹۷

داستانی تکراری و کلیشه ای که اصلا جذاب روایت نشده بود. پیشنهاد نمی کنم چون مطمینم متن جذبتون نمی کنه و خوندنش براتون سخته. متن و دیالوگ ها بسیار ادبی بود ولی گاهی کلمات و اصطلاحات یا جمله بندی هایی داشت که خیلی عامیانه می شد یا جمله بندی ها اشتباه بود یا گنگ و نامفهوم می شد. علایم نگارشی رو رعایت نکرده بود. نویسنده حتی نمی دونست برای دیالوگ از دو نقطه استفاده می کنن. نیاز به مکث و پایان بندی بود ولی کاما و نقطه ای نبود. گاهی باعث می شد جمله رو اشتباه بخونی یامنظورش رو نفهمی. دلیل تنهایی، انزوا و افسردگی دختر داستان چی بود؟ اول داستان حالش بود، کابوس می دید و گریه می کرد، به خاطر همین حس می کردی دلش شکسته یا اتفاقی براش افتاده ولی هیچی نبود. حس می کردم فضای داستان خیلی و بیهوده غمگین و دختر داستان منفی باف بود. هیچ پیشینه و تاریخچه ای از دختر داستان و خانوادش وجود نداشت. در حالی که در طول داستان باید باهاش آشنا بشی ولی هیچی نمی فهمی. تازه صفحه ۱۱۲ یادش میفته که مادرش رو معرفی کنه و توضیح مختصری بده. حتی معلوم نبود اهل کدوم شهر و از کجا به کجا اومده. داستان کلیشه ای و تکراری، عشق در یک نگاه که بسیار با آب و تاب تعریف می شه و غیرقابله درکه. دختر به خصوص چادری خیلی ریزبین و حساسه و با یه نگاه عاشق و شیفته نمی شه. در یک نگاه و انقدر اغراق آمیز یعنی چی؟ موضوع دیگه ای برای نوشتن نیست؟ واقعا نمی تونید ایده ی جدید یا تعریف درستی از عشق به تصویر بکشید که از شخصیت های تکراری و کلیشه ای دست نمی کشید؟ دختر چادری داستان همون شب اول جوانمردی و شرم و حیا رو درون مرد می بینه اما عاشق نمی شه بعد فردای اون روز، به یه عاشق در یک نگاه افراطی و آتشین تبدیل می شه. دایم دلتنگ می شه و دلش می خواد اون رو ببینه. از چشم و مو و عطر مرد هم خوشش میاد و تعریف می کنه. در واقع از ظاهر شخص خوشش میاد نه شخصیتش. مرتبا از چشمانش تعریف می کنه. وقتی تازه سپهر رو دیده، برخورد خاصی نداشتن، شخصیتش رو نشناخته، عقایدش رو نمی دونه و فقط دو سه بار از دور دیدش، چطور انقدر شیفته می شه؟ تو ۱۲۱ صفحه کتاب، فقط دو سه بار اون رو دیده و انقدر تعریف، تمجید و ستایش واقعا عجیبه. شاید با یه نگاه از یه نفر خوشتون بیاد و کنجکاو بشید و بعد از شناخت به عشق برسید ولی این که همون اول انقدر عاشق و شیفته بشید، دست و پاتون بلرزه، ضربان قلبتون بالا بره، دلتون تنگ بشه، یاد چشماش بیفتید و شب خوابتون نبره، اصلا قابل باور نیست. اگر این طوره، این همه پسر و دختر چشم رنگی یا با خصوصیات ظاهری همین دختر و پسر داستان هست، پس باید عاشق اونها می شد. چرا عاشق اونها نشد؟ اصلا اگر این طور باشه که همه باید عاشق یکی دیگه بشن یا همه عاشق هم باشن و دلشون برای هم تنگ بشه. عشق واژه مقدس و عمیقی، یه ارتباط منطقی و عمیق می طلبه. معمولا دختر داستان حالش بد می شه، به قول معروف غش می کنه و پسر داستان می برش بیمارستان. اصلا معلوم نشد چی شد، یه دفعه تو بیمارستان چشم باز کرد. نمی فهمم چرا دخترهای داستان انقدر ضعیف و شکننده ان و با هر اتفاقی ضعف می کنن و سرشون گیج می ره! بدون این که از احساس طرف مقابل خبر داشته باشن، بدون منطق و بچگانه، قضاوت و پیش داوری می کنن و دایما با خودشون درگیرن. دو نفر دهنش رو می گیرین و عقب عقب می کشنش بعد تو یه اتاق حبسش می کنن. فکر می کنید آدم ربایی شده ولی سخت در اشتباهید چون براش تولد گرفتن. واقعا عجیبه. تو اتوبوس مسافرتی یه خانم به خصوص چادری کنار آقا نمی شه، حواسش هم هست که خوابش نبره و سرش روی شونه ی آقا نیفته. انگار اتوبوس فقط همون صندلی رو داره و واجبه که دقیقا همون جا بشینه و خوابش هم ببره. به لمس سپهر فکر می کنه و حتی بعدها دلش می خواد بغلش کنه و بهش بگه عزیزم. توصیفی بسیار زشت و اشتباه از عشق و دوست داشتن. واقعا بعضی نویسنده ها رو درک نمی کنم. نمی فهمم چرا انقدر الکی و بیهوده از شاهین می ترسید و فرار می کرد. خوب بهش می گفت از رفتار و توجهش دست برداره. چرا وقتی می خواد ازش خواستگاری کنه تا این حد حالش بد می شه؟ هر دختری ممکنه همزمان چندین خواستگار داشته باشه که کاملا طبیعیه‌. هر کسی از شما خوشش اومد یا خواستگاری اومد که نباید باهاش ازدواج کنین. خواستگاری به معنای آشنایی بیشتره، نه این که حتما و قطعا باید با همین شخص ازدواج کنین. طوری رفتار می کرد و حالش بد می شد که انگار مجبور و تهدیدش کردن که الا و بلا باید با شاهین ازدواج کنی یا سر سفره ی عقد نشسته. وقتی راحت می تونه بگه نه، این میزان واکنش چه احتیاجی بود؟ شاهین تو محیط دانشگاه، مقابل دختر چادری زانو می زنه،حلقه نشونش می ده و می گه با من ازدواج کن. مگه بی کس و کارن و فکر می کنن همین الآن باید عقد کنن که این طوری خواستگاری می کنه؟ تازه میگه اگر سپهر بود ناراحت نمی شدم و شاهین به من بدی نکرده، نمی خواستم باهاش این طوری رفتار و شخصیتش رو خرد کنم. شاهین شخصیتش رو خرد کرده و رسم و رسومات رو نادیده گرفته بعد از این که جوابش رو داده ناراحت می شه و عذاب وجدان می گیره. دختر چادری کنار سپهر می شینه و با همدیگه بگو بخند راه می ندازن. براش چای می ریزه و بهش رسیدگی می کنه. شخصیت سازی کنید، خصوصیات تعریف کنید نه این که پوشش یا رفتارهاشون نقابی باشه که هر لحظه بیفته و با هر بادی بلرزن. فاجعه تا جایی پیش می ره که دختر چادری، موهاش بیرونه و باد موهاش رو به صورت سپهر می زنه. انقدر نزدیک سپهر نشسته و حجابش شل و آزاده. بعد می گه منتظر رضایت خدا بودم که این بهترین نشانه است. خدا با نشانه دادن با ما صحبت می کنه، حالا این دست ماست که متوجه بشیم یا نه. این که موهاتون معلوم بشه، به مرد نامحرم برخورد کنه و لمس بشه، از نشانه های خداست؟ این تایید و تعبیر دوست داشتنه؟ خدا عشق رو اینطور تسفیر می کنه و نشون می ده؟ دیگه انقدر توضیح دادم خسته شدم. دیگه خودتون عمق فاجعه رو درک و قضاوت کنید.

پشتیبان سایت

ممنون از تفسیر کارشناسانه شما. پیروز باشید

1399-05-10

۱۳۹۷

داستانی تکراری و کلیشه ای که اصلا جذاب روایت نشده بود. پیشنهاد نمی کنم چون مطمینم متن جذبتون نمی کنه و خوندنش براتون سخته. متن و دیالوگ ها بسیار ادبی بود ولی گاهی کلمات و اصطلاحات یا جمله بندی هایی داشت که خیلی عامیانه می شد یا جمله بندی ها اشتباه بود یا گنگ و نامفهوم می شد. علایم نگارشی رو رعایت نکرده بود. نویسنده حتی نمی دونست برای دیالوگ از دو نقطه استفاده می کنن. نیاز به مکث و پایان بندی بود ولی کاما و نقطه ای نبود. گاهی باعث می شد جمله رو اشتباه بخونی یامنظورش رو نفهمی. دلیل تنهایی، انزوا و افسردگی دختر داستان چی بود؟ اول داستان حالش بود، کابوس می دید و گریه می کرد، به خاطر همین حس می کردی دلش شکسته یا اتفاقی براش افتاده ولی هیچی نبود. حس می کردم فضای داستان خیلی و بیهوده غمگین و دختر داستان منفی باف بود. هیچ پیشینه و تاریخچه ای از دختر داستان و خانوادش وجود نداشت. در حالی که در طول داستان باید باهاش آشنا بشی ولی هیچی نمی فهمی. تازه صفحه ۱۱۲ یادش میفته که مادرش رو معرفی کنه و توضیح مختصری بده. حتی معلوم نبود اهل کدوم شهر و از کجا به کجا اومده. داستان کلیشه ای و تکراری، عشق در یک نگاه که بسیار با آب و تاب تعریف می شه و غیرقابله درکه. دختر به خصوص چادری خیلی ریزبین و حساسه و با یه نگاه عاشق و شیفته نمی شه. در یک نگاه و انقدر اغراق آمیز یعنی چی؟ موضوع دیگه ای برای نوشتن نیست؟ واقعا نمی تونید ایده ی جدید یا تعریف درستی از عشق به تصویر بکشید که از شخصیت های تکراری و کلیشه ای دست نمی کشید؟ دختر چادری داستان همون شب اول جوانمردی و شرم و حیا رو درون مرد می بینه اما عاشق نمی شه بعد فردای اون روز، به یه عاشق در یک نگاه افراطی و آتشین تبدیل می شه. دایم دلتنگ می شه و دلش می خواد اون رو ببینه. از چشم و مو و عطر مرد هم خوشش میاد و تعریف می کنه. در واقع از ظاهر شخص خوشش میاد نه شخصیتش. مرتبا از چشمانش تعریف می کنه. وقتی تازه سپهر رو دیده، برخورد خاصی نداشتن، شخصیتش رو نشناخته، عقایدش رو نمی دونه و فقط دو سه بار از دور دیدش، چطور انقدر شیفته می شه؟ تو ۱۲۱ صفحه کتاب، فقط دو سه بار اون رو دیده و انقدر تعریف، تمجید و ستایش واقعا عجیبه. شاید با یه نگاه از یه نفر خوشتون بیاد و کنجکاو بشید و بعد از شناخت به عشق برسید ولی این که همون اول انقدر عاشق و شیفته بشید، دست و پاتون بلرزه، ضربان قلبتون بالا بره، دلتون تنگ بشه، یاد چشماش بیفتید و شب خوابتون نبره، اصلا قابل باور نیست. اگر این طوره، این همه پسر و دختر چشم رنگی یا با خصوصیات ظاهری همین دختر و پسر داستان هست، پس باید عاشق اونها می شد. چرا عاشق اونها نشد؟ اصلا اگر این طور باشه که همه باید عاشق یکی دیگه بشن یا همه عاشق هم باشن و دلشون برای هم تنگ بشه. عشق واژه مقدس و عمیقی، یه ارتباط منطقی و عمیق می طلبه. معمولا دختر داستان حالش بد می شه، به قول معروف غش می کنه و پسر داستان می برش بیمارستان. اصلا معلوم نشد چی شد، یه دفعه تو بیمارستان چشم باز کرد. نمی فهمم چرا دخترهای داستان انقدر ضعیف و شکننده ان و با هر اتفاقی ضعف می کنن و سرشون گیج می ره! بدون این که از احساس طرف مقابل خبر داشته باشن، بدون منطق و بچگانه، قضاوت و پیش داوری می کنن و دایما با خودشون درگیرن. دو نفر دهنش رو می گیرین و عقب عقب می کشنش بعد تو یه اتاق حبسش می کنن. فکر می کنید آدم ربایی شده ولی سخت در اشتباهید چون براش تولد گرفتن. واقعا عجیبه. تو اتوبوس مسافرتی یه خانم به خصوص چادری کنار آقا نمی شه، حواسش هم هست که خوابش نبره و سرش روی شونه ی آقا نیفته. انگار اتوبوس فقط همون صندلی رو داره و واجبه که دقیقا همون جا بشینه و خوابش هم ببره. به لمس سپهر فکر می کنه و حتی بعدها دلش می خواد بغلش کنه و بهش بگه عزیزم. توصیفی بسیار زشت و اشتباه از عشق و دوست داشتن. واقعا بعضی نویسنده ها رو درک نمی کنم. نمی فهمم چرا انقدر الکی و بیهوده از شاهین می ترسید و فرار می کرد. خوب بهش می گفت از رفتار و توجهش دست برداره. چرا وقتی می خواد ازش خواستگاری کنه تا این حد حالش بد می شه؟ هر دختری ممکنه همزمان چندین خواستگار داشته باشه که کاملا طبیعیه‌. هر کسی از شما خوشش اومد یا خواستگاری اومد که نباید باهاش ازدواج کنین. خواستگاری به معنای آشنایی بیشتره، نه این که حتما و قطعا باید با همین شخص ازدواج کنین. طوری رفتار می کرد و حالش بد می شد که انگار مجبور و تهدیدش کردن که الا و بلا باید با شاهین ازدواج کنی یا سر سفره ی عقد نشسته. وقتی راحت می تونه بگه نه، این میزان واکنش چه احتیاجی بود؟ شاهین تو محیط دانشگاه، مقابل دختر چادری زانو می زنه،حلقه نشونش می ده و می گه با من ازدواج کن. مگه بی کس و کارن و فکر می کنن همین الآن باید عقد کنن که این طوری خواستگاری می کنه؟ تازه میگه اگر سپهر بود ناراحت نمی شدم و شاهین به من بدی نکرده، نمی خواستم باهاش این طوری رفتار و شخصیتش رو خرد کنم. شاهین شخصیتش رو خرد کرده و رسم و رسومات رو نادیده گرفته بعد از این که جوابش رو داده ناراحت می شه و عذاب وجدان می گیره. دختر چادری کنار سپهر می شینه و با همدیگه بگو بخند راه می ندازن. براش چای می ریزه و بهش رسیدگی می کنه. شخصیت سازی کنید، خصوصیات تعریف کنید نه این که پوشش یا رفتارهاشون نقابی باشه که هر لحظه بیفته و با هر بادی بلرزن. فاجعه تا جایی پیش می ره که دختر چادری، موهاش بیرونه و باد موهاش رو به صورت سپهر می زنه. انقدر نزدیک سپهر نشسته و حجابش شل و آزاده. بعد می گه منتظر رضایت خدا بودم که این بهترین نشانه است. خدا با نشانه دادن با ما صحبت می کنه، حالا این دست ماست که متوجه بشیم یا نه. این که موهاتون معلوم بشه، به مرد نامحرم برخورد کنه و لمس بشه، از نشانه های خداست؟ این تایید و تعبیر دوست داشتنه؟ خدا عشق رو اینطور تسفیر می کنه و نشون می ده؟ دیگه انقدر توضیح دادم خسته شدم. دیگه خودتون عمق فاجعه رو درک و قضاوت کنید. و پایانی بسیار بد و کلیشه ای.‌ سپهر با یکی دیگه ازدواج می کنه و دختر داستان هم طبق معمول غش می کنه. اصلا برای چی با یکی دیگه ازدواج کرد؟ حداقل یه توضیحی، اتفاقی رخ بده که متوجه بشیم به خاطر عشق، پول یا دلایل دیگه بوده. قبل از این بوده که به دختر بگه میام خواستگاری یا قبلش؟ اصلا چرا حالش انقدر بد بود؟ فکر می کردی اتفاقی افتاده یا مجبورش کردن. اصلا چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ کتاب به جای اتفاق و دیالوگ بیشتر حول و حوش توصیفات منفی و پر شاخ و برگ از حالت های دختر بود. خیلی به اتفاقات و شخصیت ها نپرداخته بود.

1399-05-09

برچسب ها