دانلود کتاب ما افسانه نبودیم
نویسنده: رویا حسینی
ناشر : ستاره ها
نویسنده: رویا حسینی
ناشر : ستاره ها
نام کتاب : ما افسانه نبودیم
نویسنده : رویا حسینی
ناشر : ستاره ها
تعداد صفحات : 304 صفحه
شابک : 978-600-254-070-6
تاریخ انتشار : 1397
رده بندی دیویی : 955/0843092
دسته بندی : زندگینامه و خاطرات , شهدا
نوع کتاب : PDF
قیمت نسخه الکترونیک : 15000 تومان
"ما افسانه نبودیم" / خاطرات سیدرضا رسول زاده طباطبایی
کتاب حاضر اثری از رویا حسینی می باشد که توسط انتشارات ستاره ها منتشر شده است.
در تمام دنیا، سربازان و رزمندگانی را که در راه دفاع از میهن و آرمان های ملّی به میدان جنگ می روند، قدر می شناسند و احترام می گذارند. سیّدرضا رسول زاد ه طباطبایی یکی از همین سربازان و رزمندگانی است که سال های جوانی اش را در میدان جنگ سپری کرده ولی به قول خودش، او و هم رزمانش یک فرق اساسی با دیگر سربازان دنیا دارند. او می گوید: «اگر تمام دنیا برای دفاع از آرمان های ملّی شان در صحنه نبرد حاضر می شوند، ما برای اعتقاداتمان ایستادیم و جنگیدیم و جان دادیم تا توانستیم به دنیا ثابت کنیم که با دست خالی هم می شود جنگید؛ اگر خدا کنارمان باشد. ما خدا را در لحظه های سخت و تلخ و شیرین دفاع مقدّس، با تمام وجود حس کردیم. سیّدرضا طباطبایی حالا یکی از پیشکسوتان خراسانی دفاع مقدّس است. او عَلَم روایت گری را به دوش گرفته و هر کجا که عدّه ای را جمع می بیند، برایشان از سال های عاشورایی دفاع مقدّس و خاطرات آن روزها می گوید. کتابی که پیش روی شماست، خاطرات آقای سیّدرضا طباطبایی است که حاصل تدوین بیش از 40 ساعت مصاحبه با ایشان است.
در بخشی از این کتاب می خوانیم :
"به مشهد که آمدم، با بچّه ها رفتیم معراج برای دیدن دوستان شهیدمان؛ محسن و حمید و مهدی. همانجا روضه و مصیبتی را برای شهدا خواندیم. با بچّه ها قرار گذاشتیم که هرکدام از مسجدی ها شهید می شود، از روز اوّل تا انتهای مراسم، کنار دست خانواده شهید باشیم و کارها را بر عهده بگیریم؛ این کارها، از درست کردن حجله برای شهید بود تا پذیرایی و امور تدارکاتی. علیرضا اخلاقی در ساختن حجله برای شهدا مهارت خاصّی داشت. چند نفری می رفتیم طرق. برگ سبز جمع می کردیم و چند شاخه گلایل هم می خریدیم و می سپردیم دست علیرضا؛ او هم یک حجله زیبا تحویل خانواده شهید می داد. دست هنرش حرف نداشت. روز آخر مراسم هم، منزل شهید را نظافت می کردیم و شُسته رُفته تحویل می دادیم. طبق قرارمان عمل کردیم و انصافاً بچّه ها این چند روزه، در برگزاری مراسم کم نگذاشتند. یکی دو ماهی از مفقود شدن آقای مازندرانی می گذشت و هنوز خبری از او نداشتیم. یک روز، پرستاری از بیمارستان شیراز زنگ زده و خبر مجروحیت او را به بچّه های مسجد داده بود؛ ظاهرًا این مدّت، به واسطه وخامت حالش شناسایی اش ممکن نبوده. مانده بودیم چطور به خانواده اش خبر بدهیم. پدر و مادرش موافق رفتنش به جبهه نبودند. او هم نمی خواست خانواده وضعیت بحرانی اش را ببینند؛ برای همین، شماره مسجد را داده بود تا اوّل ما را خبر کنند. قرار شد چند نفر از بچّه ها به شیراز بروند و او را به مشهد انتقال بدهند؛ بعد، خانواده اش را در جریان بگذاریم. بعد از چند روز که آقای مازندرانی را به مشهد آوردند، در نگاه اوّل شناخته نمی شد؛ جوانی نحیف و لاغر که لباسهایش به تنش زار می زد، با صورتی باندپیچی که جای خالی فک در صورتش، چشم همه بچّه ها را به اشک نشاند؛ چه برسد به مادرش که از آن قد و قواره رشید، جسم نیمه جان پسرش برایش مانده بود که باید تا مدّتها فقط شیر را با نی به او می دادند و دیگر هیچ. هرطور بود، خانواده آقای مازندرانی را در جریان گذاشتیم و آنها از اینکه فرزندشان را زنده می دیدند، خدا را شاکر بودند."
مقدمه
پیشگفتار
فصل یکم
کوچه طباطبایی ها
روزهای بحرانی انقلاب و مدرسه
مسجدی ها
مدرسه ما پاتوق منافقین
فصل دوم
خانواده ما در جنگ
روزهای سخت آموزش
رو به سوی جبهه
دید ه بان
مرخصی بدون مجوز
فصل سوم
تجربه های جدید با آدم های کلاسیک
عملیات مشابه
راز تپه شهدا
فصل چهارم
مرخصی در ژرف
فصل پنجم
پرواز با عساکره
بدرقه تا آسمان
فصل ششم
اروند مرا طلبید
دیده بانی که گرای خودش را داد
مرغ آمین در راه بود
تحویل سال در بیمارستان
فصل هفتم
پرستوها در خط جزیره
آزادسازی مهران
رتبه ممتاز آموزش
فصل هشتم
دشمن خبر داشت
روزهای پرشهید
خدا خنده هایش را دوست داشت
فصل نهم
جنگ در کوهستان
عملیات در گولان تا الاغلو
بهار در حلبچه
شاخ شمیران
تخلیه حلبچه
فصل دهم
طعم تلخ قطعنامه
دشمن دوباره برگشت
آتش منافقین در اسلام آباد
خداحافظی با جنگ
راهنمای نقد و نظر برای کتاب:
برداشت شما از محتوای کتاب چیست؟ مانند یک کارشناس نظر دهید. به نظرات کوتاه مثل خوب عالی و...چین تعلق نمی گیرد