دانلود کتاب سفر مامور 2519
نویسنده: سیدعلیرضا مهرداد
ناشر : ستاره ها
نویسنده: سیدعلیرضا مهرداد
ناشر : ستاره ها
نام کتاب : سفر مامور 2519
نویسنده : سیدعلیرضا مهرداد
ناشر : ستاره ها
تعداد صفحات : 236 صفحه
شابک : 978-600-254-068-3
تاریخ انتشار : 1397
رده بندی دیویی : 8فا3/62
دسته بندی : زندگینامه و خاطرات , شهدا
نوع کتاب : PDF
قیمت نسخه الکترونیک : 11000 تومان
"سفر مامور 2519" / روایتی داستانی از حیات طیبه شهید علیرضا عربی
کتاب حاضر اثری از محمدرضا یزدیان می باشد که توسط انتشارات ستاره ها منتشر شده است.
علیرضا عربی بین سالهای 1355 تا 1357 ش مبارزه علنی خود را علیه رژیم آغاز کرد و با پخش عکس ها و اعلامیه حضرت امام و شرکت در جلسات و تظاهرات، اعتراض علیه رژیم را آغاز کرد. به اتفاق دوستان جوانش، هیئت علی اصغر را تأسیس کرد که همین هیئت، به کانون مبارزه با طاغوت و افشاگری علیه حزب رستاخیز تبدیل شد. وقتی ایران به پیروزی انقلاب نزدیکتر می شد، علیرضا از جمله عوامل اصلی راه اندازی راهپیمایی و مسلح کردن مردم در شهرستان فردوس بود. او در کارگاه جوشکاری خود، شبها تا دیروقت شمشیر می ساخت و صبح در میان تظاهرکنندگان توزیع می کرد. در همین سالها، شبهای ماه رمضان به مناجات و قرائت دعای سحر می پرداخت و اذان می گفت. میاندار هیئت بود و جلو دسته های عزاداری چاوشی می کرد. با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسامی در فردوس، جزو اولین کسانی بود که لباس سبز 187 سفر مأمور 2519 پاسداری پوشید.
در بخشی از این کتاب می خوانیم :
"محمدرضا اصلاً از این شوخی ها خوشش نمی آمد. فکر کرد ممکن است کل ماجرا یک شوخی باشد. کی که تا حالا گریه علیرضا را ندیده بود. با همه کارشکنی هایی که طرفداران بنی صدر می کردند و همه ناملایمات جنگ، از همه مقاوم تر بود و به دیگران روحیه می داد. محمدرضا به سرعت خودش را به پشت سنگر رساند. رجایی ایستاده بود و به علیرضا نگاه می کرد. سر تکان می داد و نچ نچ می کرد. آفتاب کمرنگ اما گرم خوزستان، پهن شده بود توی دشت آزادگان. محمدرضا باورش نمی شد که علیرضا، یعنی داداش بزرگترش، با آن روحیه و دست های بلند و قد کشیده که سینه اش را می انداخت جلو و با قدم کشیده راه میفت، اینگونه زار بزند و گریه کند. رو به قبله، سرش را گذاشته بود روی خاک ها و بلندبلند گریه می کرد. محمدرضا پرسشگرانه به رجایی نگاه کرد و سر تکان داد. رجایی گفت: «آقای عربی، ظاهراً نماز صبحشون قضا شده! » محمدرضا نگاهی به علیرضا انداخت. لای موهای انبوه سر و صورتش، پر بود از نرمه های خاک. محمدرضا پرسید: «چرا بیدارش نکردید؟ » رجایی گفت: «فکر کردیم نماز خونده. همیشه قبل از اذان صبح بیدار بود. » محمدرضا خودش را به برادر رساند. با دست شانه هایش را مالید. صدای علیرضا بلندتر شد. سر از سجده برداشت. پیشانی اش عرق کرده بود و خاکهای چسبیده به گونه ها و شقیقه هایش، گل شده بود. اشک از میان گونه های خاک آلودش، راه پیدا کرده بود به محاسنش."
مامور
معذور
او مثل ما، ما مثل او
معذور
گفت وگو
معذور
حکمت آقای دکتر
مأمور
هفتاد مرد مسلح
گفت وگو
خواب غفلت
معذور
مأمور
گفت وگو
مأمور
معذور
گفت وگو
هوس کردند بیایند پایین!
معذور
راهنمای نقد و نظر برای کتاب:
برداشت شما از محتوای کتاب چیست؟ مانند یک کارشناس نظر دهید. به نظرات کوتاه مثل خوب عالی و...چین تعلق نمی گیرد