×

جستجو

×

دسته بندی ها

×
توجـه
برای استفاده از نسخه ویندوزی به رمز عبور نیاز دارید درصورتیکه رمزعبور ندارید بعدازنصب، بر روی لینک " رمز عبور را فراموش کرده ام" کلیک کنید.
دانلود نسخه ویندوز

دانلود کتاب از اپلیکیشن کتابچین

×
دانلود رایگان اپلیکیشن کتابچین
برای دریافت لینک دانلود شماره همراه خود را وارد کنید
دانلود رایگان نسخه ویندوز
دانلود نسخه ویندوز
×
دانلود رایگان اپلیکیشن کتابچین
برای مطالعه نمونه کتاب، ابتدا اپلیکیشن کتابچین را نصب نمایید.
دانلود رایگان نسخه ویندوز
دانلود نسخه ویندوز
دانلود رایگان نسخه ios
دانلود از اپ استور
سیاه مرداب

دانلود کتاب سیاه مرداب

سیاه مرداب
برای دانلود این کتاب و مطالعه هزاران عنوان کتاب دیگر، اپلیکیشن کتابچین را رایگان دانلود کنید.
%

با کد 1ketabchin در اولین خرید 50 درصد تخفیف بگیرید

جزئیات
فهرست

نام کتاب : سیاه مرداب

نویسنده : پروانه شفیعی نیا

ناشر : روزگار

تعداد صفحات : 372 صفحه

شابک : 978-964-374-667-4

تاریخ انتشار : 1395

رده بندی دیویی : 62/38فا

دسته بندی : رمان های ایرانی, داستان های آموزنده

نوع کتاب : Epub

قیمت نسخه الکترونیک : 36000 تومان


معرفی کتاب

"سیاه مرداب"
کتاب حاضر اثری از پروانه شفیعی نیا می باشد که توسط انتشارات روزگار منتشر شده است.
این کتاب دارای دو شخصیت به نام های «مهرآسا» و «آزاده» می باشد که تصمیم می گیرند از یک بیمار با مریضی روحی پرستاری کنند و در همین حین اتفاقاتی رخ می دهد که داستان این کتاب را تشکیل می دهد.

دربخشی از این کتاب می خوانیم:
"کاش اون روز بودی که بهم بگی چه کار کن و چه کار نکن، کجا برو و کجا نرو. کاش لحظۀ  مرگ پدری رو می‌دیدی که با همه بی‌عاطفگیش برای دخترش بود. ما کجا باید می-موندیم؟ نه خونه ای، نه خونواده ای، نه سر پناهی. می فهمی؟ این ها رو می تونی درک کنی بهداد؟ می تونی درک کنی که...»
ناخواسته صدایش بالا رفته بود. بهداد دید که اشک توی چشم های او جمع شد و دید که لب‌هایش  لرزید. مهرآسا می خواست باز هم حرف بزند. می خواست از یاور بگوید. می خواست... اما توانش را نداشت. نگاهش را به زمین دوخت تا بهداد خیسی  چشمانش را نبیند.
سکوت خانه همه را می آزرد. کسی حرفی نمی-زد. یکی نگران بود و دیگری ناراحت و عصبی. یکی مبهوت حرف های دختر جوان و دیگری هراسناک از وجود او. یکی دلواپس رفتنش بود و دیگری نگران ماندنش. همه بلاتکلیف بودند، جز مهرآسا که مچ دست آزاده را چسبید و او را به دنبال خود کشید. خانوادۀ آقای فتاح تنها نظاره گر بودند. مهرآسا حرفش را گفته بود، تمام ناگفته‌هایش را! و بهداد شنیده بود همه چیزهایی را که بارها شنیده بود و روز بعد از آن روز، حتی به مرصاد گفته بود که: نه! درد مهرآسا نمی تواند این ها باشد و او صبورتر از این حرف هاست که به خاطر فقر و تنگدستی دست خواهرش را بگیرد و راهش را بکشد و برود و پشت سرش را هم نگاه نکند و تازه او که جایی هم ندارد برود. گفته بود که: نه! اصلا با منطق جور درنمی آید. گفته بود انگار مهرآسا از چیزی رنج می برد. گفته بود این ها را از نگاهش خواندم. "

فهرست مطالب

این کتاب فهرست ندارد.

%

با کد 1ketabchin در اولین خرید 50 درصد تخفیف بگیرید

نظرات کاربران

×
راهنمای نقد و نظر برای کتاب:

برداشت شما از محتوای کتاب چیست؟ مانند یک کارشناس نظر دهید. به نظرات کوتاه مثل خوب عالی و...چین تعلق نمی گیرد

*امتیاز دهید
Captcha
پاک کردن
برچسب ها