دانلود کتاب لبخندی به معبر آسمان
نویسنده: گروه مؤلفین
ناشر : صریر
نویسنده: گروه مؤلفین
ناشر : صریر
نام کتاب : لبخندی به معبر آسمان
نویسنده : گروه مؤلفین
ناشر : صریر
تعداد صفحات : 294 صفحه
شابک : 978-600-5156-90-4
تاریخ انتشار : 1391
رده بندی دیویی : 955/0843
دسته بندی : زندگینامه و خاطرات , شهدا
نوع کتاب : PDF
قیمت نسخه الکترونیک : 7000 تومان
"لبخندی به معبر آسمان" / روایتی از زندگی و خاطرات علمدار گردان تخریب لشکر27محمدرسول الله-شهید حاج محسن دین شعاری
کتاب حاضر به کوشش گروه تحقیقاتی فتح الفتوح تهیه شده و توسط انتشارات صریر منتشر شده است.
مي داني تولد، آمدن براي آموختن است؛ آموختن پرنده بودن در قفس خاكي تن و در جمع خاكيان . اگر پرنده باشي هنگام كوچ مي گويند پرواز كرد. در هر روز زندگي اگر بال و پر نگشايي ، در وقت رفتن مي گويند مرد و خوشا به حال كسي كه پروازي سرخ داشته باشد ، آن گاه به هنگام مرگش مي گويند شهيد شد... . «محسن دین شعاری» علمدار گردان تخریب لشکر27محمدرسول الله، در سال 1338 در تهران در محله ای به نام درخونگا متولد شد. این اثر روایتی است از خاطرات این شهید بزرگوار که به رشته تحریر درآمده است.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
"هرگاه نيروي جديدي وارد گردان مي شد، محسن به من مي گفت فكر كن برادرهايت هستند . همان طور كه از برادرت مواظبت مي كني، مراقبشان باش! چون نيروهايش كم سن و سال بودند ، آنها را بچه هاي خودش مي دانست و هميشه مي گفت: مواظب اين ها باشيد . بچه ها هم او را خيلي دوست داشتند . يكي از آنها جواني شانزده ساله، شجاع و زرنگ بود ؛ « عباس اسماعيل زاده ».
حاجي هم او را خيلي دوست داشت . در عمليات والفجر 8 آقا محسن او را مسئول تيمي كرد كه بايد روي جاده فاو-ام القصر مين گذاري مي كردند. چند شب جلو مي رفتيم، مين گذاري مي كرديم و مي آمديم. يك شب من و حاجي با دو گروه به خط رفتيم تا بين عراقي ها و خودمان مين گذاري شود . به محض اينكه وارد شديم ، نمي دانم چطور دشمن متوجه شد و آتش سنگيني روي سر بچه ها ريخت . همه را سريع به سنگرهاي رزمندگان برديم كه مجروح نشوند . بعد از يك ساعت دوباره منطقه آرام شد و كارمان را شروع كرديم . گروه هايي را به سمت راست و چپ فرستاديم تا هر كدام به شكلي جلو بروند و مسير را با مين هاي ضدنفر مين گذاري كنيم. من سمت چپ نيروها و محسن سمت راست بود تا نظارت كنيم كه اگر چيزي خواستند نزديكشان باشيم. در اين حين خمپاره اي پشت سر ما به زمين خورد . من و حاجي را موج گرفت و فقط صداي ناله اي شنيديم . وقتي به خودمان آمديم ، ديديم هردو پاي عباس قطع شده است . حاجي او را بغل كرد، مي بوسيد و مي گفت: «آروم باش، چيزي نشده الان مي فرستمت عقب.» عباس نمي توانست نگاه كند و ببيند پاهايش چه شده است . محسن خيلي او را دلداري مي داد و با صداي بلند مي گفت: بگو يا زهرا ، بگو يا زهرا ... مشكلي نيست، پات زخمي شده .
حاجي مدام يا زهرا(س) مي گفت تا اينكه عباس در بغلش شهيد شد . او گريه مي كرد و مي گفت: «من چه جوري جواب مردم رو بدم؟ جواب پدر و مادر این بسیجی رو چطور بدم...»"
فصل اول: مرد انقلابی
فصل دوم: پوشیدن جامه رزم
فصل سوم: او كه خستگی را خسته كرد
فصل چهارم: مسافر ذی الحجه
فصل پنجم: شلمچه؛ سه راه محسن سوتی!
فصل ششم: لبخندی به معبر آسمان
فصل هفتم: كلام ماندگار
راهنمای نقد و نظر برای کتاب:
برداشت شما از محتوای کتاب چیست؟ مانند یک کارشناس نظر دهید. به نظرات کوتاه مثل خوب عالی و...چین تعلق نمی گیرد