دانلود کتاب یاد نامک
نویسنده: گروه مؤلفین
ناشر : صریر
نویسنده: گروه مؤلفین
ناشر : صریر
نام کتاب : یاد نامک
نویسنده : گروه مؤلفین
ناشر : صریر
تعداد صفحات : 408 صفحه
شابک : 978-600-5156-91-1
تاریخ انتشار : 1392
رده بندی دیویی : 955/08430922
دسته بندی : زندگینامه و خاطرات , جنگ تحمیلی و دفاع مقدس
نوع کتاب : Epub
قیمت نسخه الکترونیک : 4000 تومان
"یاد نامک"
کتاب حاضر اثری از عباس جعفری مقدم می باشد که توسط انتشارات صریر منتشر شده است.
جمعآوري، ثبت و بازنويسي خاطرات دفاع مقدس گوياي يک حقيقت بزرگ است؛ در جنگ هشت ساله عراق عليه ايران يک دفاع مردمي، داوطلبانه، همهجانبه و فراگير با تاسّي از آموزههاي مکتب عاشورا اتفاق افتاد.
خاطرات به ما ميگويند که؛ تنوع شخصيتي و گونهگوني اقشار و صنوف در ايران اسلامي، حاکي از بافت و ساخت مردمي دفاع است. در جنگ، دانشجو در کنار استاد، دانشآموز همراه معلم، پدر در کنار فرزند، بازاري همراه کارمند، سپاهي در کنار ارتشي با جبهة استکبار ميجنگيدند. پس همة اين اقشار، راويان آن حماسه بزرگند.
در کنار تنوع شخصيتي در دفاع مقدس تنوع موضوعي و مضموني نيز اجزاي پراکندهاي هستند که حقيقت واحدي را تبيين ميکنند. دفاع مردمي زمان و مکان نميشناخت، هر کس به حکم واجب کفايي بودنِ دفاع، دستي بر آتش جنگ داشت؛ پرستار و پزشکي که به مداواي رزمندگان ميپرداختند، مادر و دختري که البسة رزمندگان را ميشستند، وزير و مديري که براي حمايت همهجانبه از جبهه اقدام ميکردند...
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
"هوا روشن شده بود و ما که با يکي از گردانهاي هوابرد شيراز ادغام شده بوديم، در حال پاکسازي سنگرهاي دشمن به سرعت پيش ميرفتيم. من که آن روزها يک نوجوان شانزده ساله تند و تيز و زبل بودم، جلوتر از ستون حرکت ميکردم. به هر سنگري که ميرسيديم، ابتدا عراقيها را به اسارت دعوت ميکرديم و اگر مقاومت ميکردند، يک نارنجک داخل سنگر ميانداختيم و بعد سنگر را از وجود دشمن پاکسازي ميکرديم. کنار يکي از سنگرها رفتم و به زبان عربي گفتم: «قولو لاالهالالله تفلحوا» يعني؛ بگوييد لاالهالالله تا رستگار شويد.
منظورم اين بود که تسليم شويد. چون تشنه بودم و معمولاً در سنگرهاي دشمن آب خنک وجود داشت، وقتي ديدم صدايي از داخل سنگر نيامد و کسي خارج نشد، به گمان اينکه کسي داخلش نيست، به سرعت وارد سنگر شدم که ناگهان لولة داغ يک اسلحه را پشت سر خود احساس کردم. آرام آرام از سنگر بيرون آمدم و دشمن هم تفنگ خود را کماکان در پشت سرم گذاشته بود. تا چشمم به هيکل گُنده و غولآساي او افتاد رنگم پريد. کماندوي اردني بود يا سوداني، دقيقاً يادم نيست. فقط ميدانم عراقي نبود. تا يادم نرفته بگويم که اسيران عراقي تا به اسارت در ميآمدند، يکريز اين جمله ورد زبانشان بود: «الدخيل الخميني و الموت لصدام، الدخيل الخميني و الموت لصدام.» اين جملات ناخودآگاه ورد زبان ما هم شده بود. هيکل بيشاخ و دم اين ديو عرب که با غضب به من نگاه ميکرد، مرا ترسانده بود. به خود گفتم که بهتر است اعلام اسارت کنم و ناخواسته تندتند گفتمک الدخيل الخميني و الموت لصدام! بدون آنکه بدانم اصلاً چه ميگويم، اين جمله را تکرار ميکردم. ناگاه اين غول اردني لب خود را گزيد و چهرهاش خشمناک و عصباني شد و گفت که الدخيل الخميني؟! هان! الموت لصدام؟! هان! و چند تا فحش عربي احتمالاً نثارم کرد. من هم به جاي آنکه يک چيزي برعکس اين را بگويم، گفتم، نعم، نعم، يا سيدي. يک مرتبه گلنگدن را کشيد و با آن پوتينهاي گنده يک لگد محکم به من زد. من به هوا پرت شدم و چند متر آن سوتر افتادم. در ميان ناله و آخ و اوخم، يک فحش ترکي به او دادم: کوپگ اوغلي، اِشّگ آدام؛ يعني توله سگ، آدم خر! او خود را بالاي سرم رساند. چشمهايش کاسة خون بود. باز تکرار کرد که الدخيل... هان! تا من به التماس بيفتم و عکس آن را بگويم. غافل از آنکه من حواسم نيست. در همين حين، برخاستم و در مقابل او ايستادم و تازه فهميدم که اي دل غافل! من بايد برعکس ميگفتم. تا آمدم بگويم لا...، کماندوي دشمن به گمان اينکه دوباره ميخواهم آن جمله را تکرار کنم، بر سرم فرياد زد و گفت: «اُسکُت!» و انگشتش را به نشانة هيس، مقابل لبهايش گرفت. بعد يک نيشخند زد و آمادة شليک شد. من چشمهايم را بستم و در حالي که اشهدم را ميخواندم از او فاصله گرفتم که ناگهان صداي تيري آمد و بلافاصله يک تير ديگر که دومي به بازوي راستم اصابت کرد و مرا در هوا بلند کرد و محکم به روي خاکريز کوبيد. چشم که باز کردم، ديدم بچههاي بسيجي لشکر عليبن ابيطالب قم با لبخند بالاي سرم هستند و آن غول بيشاخ و دم نيز در گوشهاي بر خاک افتاده و به درک واصل شده است. ظاهراً آنان ماجراي مرا ديده بودند و هي با خنده ميگفتند، الدخيل الخميني؟ هان! الموت لصدام؟ هان! و هي تکرار ميکردند. يکي از آنان که مسنتر بود، صورت مرا بوسيد و بازويم را بست و مرا راهي عقب کرد. از فرداي آن روز، بچههاي گردان تا به هم ميرسيدند، ميگفتند: الدخيل الخميني؟ هان! و آن ديگري جواب ميداد، الموت لصدام؟ هان! و اسباب خنده و شادي فراهم شده بود و اين تا سالها در آن لشکر ورد زبان بچهها شده بود."
مقدمه ناشر
مقدمه
نبرد در غرب
نبرد در جنوب
زنان در جنگ
کودکان در جنگ
شهرهای مرزی
اسارت
راهنمای نقد و نظر برای کتاب:
برداشت شما از محتوای کتاب چیست؟ مانند یک کارشناس نظر دهید. به نظرات کوتاه مثل خوب عالی و...چین تعلق نمی گیرد