دانلود کتاب افسانه ی درک
نویسنده: حمیدرضا رضوانی اول
ناشر : آرسس
نویسنده: حمیدرضا رضوانی اول
ناشر : آرسس
نام کتاب : افسانه ی درک
نویسنده : حمیدرضا رضوانی اول
ناشر : آرسس
تعداد صفحات : 52 صفحه
شابک : 978-622-6562-20-1
تاریخ انتشار : 1398
"افسانه ی درک"
کتاب حاضر اثری از حمیدرضا رضوانی اول می باشد که توسط انتشارات آرسس منتشر شده است.
در بخشی از این کتاب می خوانیم :
" به آتش خیره شد و نفهمید کی به خواب رفته. رویاهای شبهای گذشته به سرعت جلوی چشمانش آمد. در خواب دید که در خاک گوشه کلبه دست و پا میزند و میخواهد خودش را به تنگ آب برساند. باد در خاکها میپیچید و طوفانی از شن را به هوا بلند میکرد طوری که نمیتوانست تنگ آب را ببیند، طوفان که به زمین نشست، دریا را دید که درون تنگ آب شناور است. خاکها را کنار میزد تا به دریا برسد اما هر چه در خاکها گام بر میداشت پایش فرو میرفت و شن زار پیش رویش تمامی نداشت.
ناگهان احساس کرد در ریگهای گوشه کلبه در حال فرو رفتن است. فریادی کشید و از خواب پرید. دور و برش را نگاه کرد. چشمش به ریگهای گوشهی کلبه افتاد و به تنگ آب آبی رنگ. سرش را برگرداند و پیرمرد را دید که از بیرون کلبه هیزم آورده بود. صبح شده بود و او دوباره فرصت سخت گفتن را از دست داده بود.
پیرمرد دوباره به در اشاره کرد و کویر مردد بود که آیا به دستور پیرمرد عمل کند یا بایستد و تا پاسخ پرسشش را نگیرد از جایش تکان نخورد. اما در چهره آرام و پرابهت پیرمرد جادویی نهفته بود که زبانش را قفل میکرد. بیاختیار به سمت در کلبه رفت و پیش از رفتن به چهره پیرمرد خیره شد.
پیرمرد دوباره همچون بامداد گذشته در چشمان کویر نگریست و گفت:
-برو به درک!
سپس در را بست و کویر را با پرسشهایش تنها گذاشت. این بار دل کویر شکسته بود و اختیارش را از دست داده بود. اضطراب و خشم سراسر وجودش را فرا گرفته بود. تمام نیرویش را در مشتهای گره کردهاش جمع کرد و چند ضربه محکم به در کوبید. صدایی نشنید، دوباره محکم تر به در کوبید و فریاد کشید:
-ای پیر دانا! من نمیدانم تو کیستی؟ اما این همه راه را نیامده ام که مرا به درک حواله کنی. به من بگو دریا را کجا بیابم؟ عشقم را کجا دریابم؟
آنقدر به در کوبید و فریاد کشید که پاهای بیرمقش تاب نیاورد به زانو افتاد. با تمام وجود گریه و التماس میکرد و از پاسخ پیرمرد ناامید شده بود. ناگهان در حالی که به زانو روی زمین افتاده بود و با صدای بلند گریه میکرد صدای باز شدن در را شنید. رُخش را که حالا پوشیده از اشک بود به سمت پیرمرد بالا برد و با چشمهای همچون دو کاسه خونش به او نگریست. پیرمرد آرام و با چهرهای مهربان به او گفت:
-نیازی نیست اینها را به من بگویی. خودم همه چیز را میدانم. پاسخ من همان است که گفتم. برو به درک پسرم!
سپس در را بست و دیگر هم نگشود. کویر مانده بود چه کند. منظور پیرمرد از اینکه او را به درک حواله میکرد چه بود؟ آیا او در یک بازی مسخره گرفتار شده بود؟ به نظرش آمد درختان جنگل همه دارند به او میخندند. با خشم از جایش برخواست و با گامهایی محکم در حالی که گیاهان سر راهش را با تنفر کنار میزد راهی که آمده بود را بازگشت."
این کتاب فهرست ندارد.
برداشت شما از محتوای کتاب چیست؟ مانند یک کارشناس نظر دهید. به نظرات کوتاه مثل خوب عالی و...چین تعلق نمی گیرد
این کتاب حاصل سفر نویسنده به منطقه ای به نام درک در 170 کیلومتری چابهار به سمت بندرعباس است. جایی که کویر به دریا وصل میشود و این اتفاق تنها در دو نقطه ی دیگر جهان دیده میشود. نویسنده، این برخورد کویر و دریا را بصورتی ادبی و در قالب یه عشق گمشده به تصویر کشیده که وهم و خیال و پدیده ای گردشگری را در قالب داستانی جذاب به تصویر میکشد
1399-05-24