دانلود کتاب وقتی به مسیح خیانت کردم
نویسنده: ماریو بونفانته
ناشر : کیان افراز
نویسنده: ماریو بونفانته
ناشر : کیان افراز
نام کتاب : وقتی به مسیح خیانت کردم
نویسنده : ماریو بونفانته
ناشر : کیان افراز
مترجم : جمشید کاویانی
تعداد صفحات : 102 صفحه
شابک : 978-600-8854-25-8
تاریخ انتشار : 1396
رده بندی دیویی : 914/853
دسته بندی : داستان های کوتاه
نوع کتاب : Epub
قیمت نسخه الکترونیک : 8400 تومان
"وقتی به مسیح خیانت کردم"
کتاب حاضر با عنوان اصلی (I1 colore della pioggia) اثری از ماریو بونفانته (Mario Bonfante) می باشد که با ترجمه ای از جمشید کاویانی، توسط انتشارات کیان افراز منتشر شده است.
رمان «وقتی به مسیح خیانت کردم»خارج از علوم بشری، بهدنبال یک نوع تصوراتی است که در کارگاه عظیم ادبیات جایگاه رفیعی دارد و آن حقیقت انکار شدهای است که بشر را دچار آشفتگی کرده و با همین زمینهی فکری زندگیاش ادامه پیدا میکند. یکی از این نمونهها را میتوان در داستان کوتاهی از جیمز جویز با نام «مردهها» پیدا کرد. در این داستان «گرتا» با شنیدن آهنگی بهشدت متأثر میشود. وقتی شوهرش «گابرییل» علت را جویا میشود او پاسخ میدهد: «مردی که بهخاطر من مرد ...» «گرتا» برای شوهرش توضیح میدهد که در گذشته جوانی عاشق او میشود که از بیماری ریوی رنج میبرد. در یکی از شبهای سرد زمستان آن جوان در زیر پنجرهی خانهی «گرتا» برایش آنقدر آواز میخواند که همانجا میمیرد. گابرییل با شنیدن چنین حکایتی در خود فرو میرود و در مقابل عظمت عشق؛ احساس کوچکی و فرومایگی میکند. او دیگر خود را نمیشناسد و تعجب میکند که چگونه توانسته بهعنوان شوهر این همه مدت با او زندگی کند. شاید بین آن دو چیزی عوض نشود و همه چیز مثل سابق ادامه پیدا کند. اما بهطور حتم آن صاعقه آن آشفتگی روحی که به گابرییل اصابت کرد تا ابد با او باقی میماند. شاید همین بیگانگی نسبت به خود بود که مرا به نوشتن این کتاب واداشت. در واقع شرط ضروری برای زنده ماندن، عشق است.
در بخشی از این کتاب می خوانیم :
"وقتی آن پسر را به روکسانا سپردند، او دربارهی بیماری و فلج عصبی کامل او خوب مطالعه کرد و میدانست با شرایطی که او دارد چنین عکسالعملی که الان میدید، غیرممکن است. البته درست است که گاهی یک ارگانیسم بیجان یا در حال مرگ قادر است تا تلاشهایی از خود بروز دهد. اما چیزی را که داشت اتفاق میافتاد، بالاتر از هرگونه منطق و کاملاً خارج از ذهن انسانی بود.
ذهنش فعال شد و چیز تازهتری درونش پیدا شد. بهیاد حرف کشیش افتاد که دربارهی ماگنولیای در حال مرگ به او گفته بود: «اون آثاری رو که الان روی گیاه میبینی، مقدمهی پایان یک زندگی طولانیه.»
آیا برای ماریو هم این حرف صدق میکرد؟
آیا طبیعت داشت درون آن جسم بیجان مردانه، حتی در یک زندگی کوتاه اینطور ظهور میکرد؟ آن هم بهصورت خفیفترین حالتی که موجودیت خود را در روی زمین نشان دهد؟
از لای در حمام، روکسانا چشمش به مجسمه مریم مقدس که روی کمد کنار تختخواب بود افتاد. بهنظر میآمد که او داشت با یک لبخند مرموز به او نگاه میکرد.
روکسانا با خودش گفت: «نه... غیرممکنه!»
آن معجزه میتوانست یک اتفاق باشد.
افکار زیادی در درونش ایجاد شد. بهطوریکه روکسانا آرامش خود را از دست داد. میخواست که از این تنگنا، از این کابوسی که او را احاطه کرده بودند، خلاص شود.
از خودش پرسید: «چکار کنم. تنها بگذارمش و منتظر شوم که همه چیز بهحالت اول و عادی برگردد؟ اما به کدام حالت عادی؟ و اصولاً تلقی ما از عادی چیست؟ اینکه کُلِ بدن بیحال و بی حس و سُست شود، اینکه بعد در یأس و درماندگی بمیرد، آیا این فیض خداست؟ این چگونه فیضی است که در چنین شرایطی ظهور پیدا میکند؟»
برای روشن شدن تمام این شک و تردیدها، باید به چشمان ماریو نگاه میکرد.
چشمانش هیچوقت اینقدر واضح و شفاف نبود.
پُر از خواهش و التماس."
این کتاب فهرست ندارد.
برداشت شما از محتوای کتاب چیست؟ مانند یک کارشناس نظر دهید. به نظرات کوتاه مثل خوب عالی و...چین تعلق نمی گیرد
خیلی عالی بود. ممنون
1397-09-07
خوبه توصيه ميشه براي مطالعه
1397-09-21