دانلود کتاب یک قرار عاطفی
نویسنده: شهریار عباسی
ناشر : فاتحان
نویسنده: شهریار عباسی
ناشر : فاتحان
نام کتاب : یک قرار عاطفی
نویسنده : شهریار عباسی
ناشر : فاتحان
تعداد صفحات : 48 صفحه
شابک : 978-600-6033-63-1
تاریخ انتشار : 1391
رده بندی دیویی : 8فا3/62
دسته بندی : زندگینامه و خاطرات , شهدا
نوع کتاب : PDF
قیمت نسخه الکترونیک : 13000 تومان
"یک قرار عاطفی"
کتاب حاضر اثری از شهریار عباسی می باشد که توسط انتشارات فاتحان منتشر شده است.
این داستان، یک قرار عاطفی با آقاعلی رضا ناصری نصب است؛ از زمانی گاه بسیار تند و گاه بسیار کند می گذشت: «تیک تاک... تیک تاک... تیک... » قرار آرش با مردی که داشت با مرگ دست و پنجه نرم می کرد؛ همان مردی که گاهی توی کار تدارکات رزمنده های لشکر، پیشتاز می شد، خطر می کرد، تمام سلول های مغز خود را تنگ هم گرفته و به کار می بست تا یک محموله مهمات یا غذا را از زیر دید و دشمن که به حلقه آتش می مانست، گذر داده و به محور مقدم یا نیروهای داخل محاطره و معرکه نبرد برساند. سالم که برمی گشت، دنیا نیز به همرزمان اش می خندید. درس اش این بود که ترس از دشمن را توی دل مان بکشیم؛ اما خودش می گفت: بچه ها! کاری که من کردم، تکرار نکنید؛ خودکشی است. حتی اگر فکر می کنید قادر به انجام اش باشید. می خواست تا خودش زنده و سرپاست، نیروهایش با مرگ شوخی نکنند این داستان، یک قرار عاطفی است؛ قرار با قطار زمان که داشت با علی رضا، تند می گذشت؛ قطاری که توی ایستگاه عمر، دیگر توقفی نداشت. شهید علی رضا ناصری نصب، زاده شهرستان خرم آباد، سال 1326 دیده به جهان گشود. وی سرانجام در روز بیست و دوم آذرماه سال 1368 در منطقه اسلام آبادغرب، به شهادت رسید.
در بخشی از این کتاب می خوانیم :
"وقتی از خانه ی آنان بیرون می آیم، هوا رو به تاریکی است. چند قدم که برمی دارم، صدای اذان بلند می شود. بی اختیار به سوی بیمارستان برمی گردم و پیاده تا آن جا می روم. جلوی در بیمارستان زن و بچه های علی رضا را می بینم. رنگ از رخسار زنش پریده. مرا که می بیند، سرش را پا یین می اندازد و دست پسرش را می گیرد. جلو می روم و میکوشم دلداری اش بدهم؛ ولی وقتی می روند، می فهمم از سیگارفروش جلوی بیمارستان، کی پاکت سیگار می خرم. با نگهبان خوش و بش میکنم و بسته سیگار را برمی گردانم کف دستش. دیگر حسابی با هم رفیق شده ایم. می زند روی شانه ام و می گوید: فقط زود برگرد. برای من مسؤولیت دارد. سرم را تکان می دهم: زودی، زود می آیم. ممنون. خداحافظ. شیفت پرستارها عوض شده. باز هم شیفت خانم ملکی است. او سخت گیرتر از بقیه پرستارهاست. کاش می شد جوری که مرا نبیند، بروم توی اتاق علی رضا؛ ولی زود سرش را بلند میکند و مرا می بیند. مصنوعی لبخند می زنم و سلام میکنم. ته خودکار را میکند توی دهانش: باز که شما اینجایی! مریض ها استراحت نیاز دارند، آقا!"
این کتاب فهرست ندارد.
راهنمای نقد و نظر برای کتاب:
برداشت شما از محتوای کتاب چیست؟ مانند یک کارشناس نظر دهید. به نظرات کوتاه مثل خوب عالی و...چین تعلق نمی گیرد