دانلود کتاب سه هزار شیشلیک
نویسنده: سیده فاطمه حسینی کوهستانی
ناشر : صریر
نویسنده: سیده فاطمه حسینی کوهستانی
ناشر : صریر
نام کتاب : سه هزار شیشلیک
نویسنده : سیده فاطمه حسینی کوهستانی
ناشر : صریر
تعداد صفحات : 204 صفحه
شابک : 978-600-331-094-0
تاریخ انتشار : 1397
رده بندی دیویی : 955/0843092
دسته بندی : زندگینامه و خاطرات , جنگ تحمیلی و دفاع مقدس, انقلاب اسلامی ایران
نوع کتاب : Epub
قیمت نسخه الکترونیک : 7400 تومان
"سه هزار شیشلیک خاطرات حاج محمد قاسم آبادی" / آشپز لشکر ویژه 25 کربلا
کتاب حاضر اثری از سیده فاطمه حسینی کوهستانی می باشد که توسط انتشارات صریر منتشر شده است.
در این مجموعه خاطرات حاج محمد قاسم آبادی آشپز لشکر ویژه 25 کربلا جمع آوری شده است. به گفته ی او: آشپزی برایش از عملیات هم مهم تر بود، چون هرکسی نیاز به تغذیه دارد. شکم که سیر باشد هیچوقت انسان از پا نمی افتد؛ ولی اگر24 ساعت گرسنه باشد، دیگر قدرت راه رفتن ندارد. در آشپزخانه، همیشه و هر ساعت عملیات میشد.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
"روزهای اول بهار سال 1366 حاج مرتضی و بقیه بچههای اطلاعات عملیات به بانه رفته بودند برای مقدمات یک عملیات دیگر و شناسایی منطقه. ما هم در آشپزخانه پایگاه شهید بهشتی بودیم و آنها غذایشان را از جای دیگری تأمین میکردند. بیمقدمه و با یک تماس تلفنیِ حاج غلام به پایگاه، دستور داده شد که با اکیپ آشپزخانه به طرف غرب حرکت کنم. با گرفتن دستور تلفنی به خانه رفتم که با نورجهان و بچهها خداحافظی کنم. چند روزی بود که بچهها را ندیده بودم. چون حتی وقتی در پایگاه هم بودیم حفاظت از آشپزخانه و انبار و تجهیزات آنقدر سخت و حساس بود که باید شبانهروز چشمهایم را باز نگه میداشتم و گوشهایم را تیز میکردم. نورجهان بیقرار شد. با لهجه دلچسبش گفت: خب! بیانصاف اینجا هم که هستی به ما سر نمیزنی! حالا من هیچی! این بچهها مگه پدر نمیخوان؟! مثل یه مهمون میای و بعد از یکی دو ساعت میری! هر وقت هم که میآیی به خاطر خداحافظیه. او که حرف میزد باز همفکر من توی آشپزخانه بود. خندهای کردم و گفتم: ای بابا! شما که خودت شیرزنی به من نیازی نداری! الانم که اومدی اینجا! بهت گفتم که وضعیت اینجوریه! قبول کردی، پاش وایستا! گفت: حاجی من به خاطر خودم نمیگم، این بچهها چه گناهی کردن؟ راست میگفت ولی چارهای نداشتیم. بدون اینکه وقتم را صرف حرفهای نورجهان کنم، بچهها را بوسیدم و گفتم: بچههام خودشون باباشونو درک میکنند. همین قدر که هیچی نمیگن باید خدارو شکر کنی. خب! کاری نداری؟ من دارم می رم! گفت: از کجا می دونی هیچی نمیگن! پیش تو چیزی نمیگن...! دیگر اجازه ندادم بیشتر حرف بزند، عجله داشتم. لباسهایم را در ساکم گذاشته بود. برداشتم و به طرف دررفتم. او هم که دید چارهای ندارد، آهی کشید و خیره نگاهم کرد. اشک توی چشمهایش جمع شد. زن مهربانی بود. ولی بچههای قد و نیم قد کلافهاش میکردند و داغ برادرش باعث شده بود که همیشه نگران و مضطرب باشد. کفشهایم را که پوشیدم هنوز روی سرم ایستاده و قرآن را با دو دستش برایم نگه داشت که رد شوم. گفت: خدا به همرات! در تماس باش! برایش دست تکان دادم و به سرعت به آشپزخانه برگشتم."
این کتاب فهرست ندارد.
راهنمای نقد و نظر برای کتاب:
برداشت شما از محتوای کتاب چیست؟ مانند یک کارشناس نظر دهید. به نظرات کوتاه مثل خوب عالی و...چین تعلق نمی گیرد