دانلود کتاب ملکه یخی
نویسنده: سارا ناتان
ناشر : نیک نوشت
نویسنده: سارا ناتان
ناشر : نیک نوشت
نام کتاب : ملکه یخی
نویسنده : سارا ناتان
ناشر : نیک نوشت
مترجم : مریم یاقوتکار
تعداد صفحات : 68 صفحه
شابک : 978-600-95148-2-3
تاریخ انتشار : 1396
رده بندی دیویی : 813/6
دسته بندی : داستان های کوتاه
نوع کتاب : PDF
قیمت نسخه الکترونیک : 13000 تومان
"ملکه یخی"
کتاب حاضر با عنوان اصلی (Frozen: the junior nivelization) اثری از سارا ناتان (Sarah Nathan) می باشد که با ترجمه ای از مریم یاقوتکار توسط انتشارات نیک نوشت منتشر شده است.
در زمان های قدیم، مردانی قوی در ارتفاعات کوهستان ها در قلمروی پادشاهی «آرِندِل » سخت کار می کردند. آن ها یخ دریاچه های کوه را می شکستند و با خود حمل می کردند. اسب ها خبردار به انتظار پر شدن گاری های خالی می ایستادند. تکه های یخ درون گاری ها گذاشته می شدند تا به زودی برای فروش به دهکدة آرندل حمل شوند. کار بسیار خطرناکی بود. تنها یک لغزش ممکن بود باعث شود یک تکه یخ به دامنه کوه پرتاب شود یا حتی بدتر از آن، روی انسانی بیفتد و او را له کند. پسری در سایه ایستاده بود و کارگران را تماشا می کرد. پسر، سورتمه ای در کنار خود داشت. نام او کریستف بود و شدیداً دوست داشت به کارگران ملحق شود ولی او برای این کار خیلی کوچک بود. دوستش اِسوِن که یک بچه گوزن آمریکایی بود کنارش ایستاده بود. کریستف در ذهن خود تصور کرد که به همراه اسون، سورتمه ای پر از تکه های یخ را به روستای آرندل می برد. اسون هوای سرد را استشمام کرد و نگاهی به تکه های بزرگ یخ انداخت. به نظر سنگین می آمدند. با نارضایتی فین کرد اما قدم از قدم برنداشت. با نزدیک شدن عصر، بالاخره کریستف اسون را متقاعد کرد که بار سبکی از یخ را روی سورتمه حمل کند. تا آن لحظه، کارگران چندین فانوس روشن کرده بودند و تمام گاری ها را پر کرده بودند. کریستف دزدکی جلو رفت و موفق شد یک تکه کوچک یخ را بقاپد. او بالاخره توانست تکه یخ را در سورتمه اش بگذارد و دهانه اسون را به سورتمه ببندد. گاری ها یکی پس از دیگری راهی شدند. کریستف نیز همراه اسون پشت سرشان شروع به راندن گاری کوچک خود در آن مسیر ناهموار کرد. بالای سر آن ها نورهای شمالی در آسمان تیره گسترده می شد و امواجی از نور سبز مخملی به وجود می آورد. نور جادویی با درخششی زیبا از روی کوه ها به سمت قلمروِ پادشاهی موج می زد.
در بخشی از این کتاب می خوانیم :
" آنا، کریستف و اسون به امید پیدا کردن السا، به دنبال اولاف، وارد هزارتویی از قندیل شدند. اما انگار کسی که آن راه را ساخته بود، نمی خواست کسی از آنجا عبور کند. تکه های نوک تیز یخ، از همه جای زمین بیرون زده بودند. نزدیک بود یکی از قندیل های ضخیم در سینه کریستف فرو رود. کریستف از آنا پرسید: "دقیقا چطور می خواهی این هوا را متوقف کنی؟" آنا گفت: "می خواهم با خواهرم صحبت کنم." کریستف جواب داد: "کل کسب و کار من بستگی به این دارد که تو با خواهرت صحبت کنی؟"
آنا به سرعت جلو رفت و گفت: "آره."
کریستف گفت: "و اصلا از او نمی ترسی؟"
آنا گفت: "چرا باید بترسم؟"
کریستف به قندیل های نوک تیزی که راه را پوشانده بودند خیره شد. اولاف گفت: "من هم داشتم دقیقا به همین موضوع فکر می کردم. شرط می بندم السا مهربان ترین، دل رحم ترین و صمیمی ترین آدم دنیاست." او مستقیم رفت و خورد به یک قندیل و تنه اش سوراخ شد. قسمت پایین تنه اش همین طور جلو رفت و به یک کپه برف خورد. اولاف وقتی متوجه شد که سر و بدنش شده، شروع به خندیدن کرد و گفت: "اوه، اینجا را ببین، سوراخ شده ام.""
این کتاب فهرست ندارد.
راهنمای نقد و نظر برای کتاب:
برداشت شما از محتوای کتاب چیست؟ مانند یک کارشناس نظر دهید. به نظرات کوتاه مثل خوب عالی و...چین تعلق نمی گیرد