دانلود کتاب کوچه شب بو-پلاک 12
نویسنده: مریم ذاکری
ناشر : رهام اندیشه
نویسنده: مریم ذاکری
ناشر : رهام اندیشه
نام کتاب : کوچه شب بو-پلاک 12
نویسنده : مریم ذاکری
ناشر : رهام اندیشه
تعداد صفحات : 52 صفحه
شابک : 978-600-8749-84-4
تاریخ انتشار : 1398
رده بندی دیویی : 8فا362/
دسته بندی : داستان های کوتاه
نوع کتاب : Epub
قیمت پشت جلد : 25000 تومان
قیمت نسخه الکترونیک : 12000 تومان
"کوچه شب بو-پلاک 12"
کتاب حاضر اثری از مریم ذاکری می باشد که توسط انتشارات رهام اندیشه منتشر شده است.
نوشتههای این کتاب داستان نیست و نباید آن را برای سرگرم شدن و لذت داستانی بخوانید. نوشتههای این کتاب خاطرههای همه ماست از روزگاری که خیلی دور نیست و اگر از دیوار خاطرهها آرام سرک بکشید، خواهید دید. نوشتههای این کتاب خاطرههای مشترک من و تو است که لای آلبومهای قدیمی ما هنوز جان دارند و نفس میکشند. نوشتههای این کتاب با من و تو غریبه نیست. خاطرههای من تو است که در پس ذهنمان جا خوش کردهاند و هرازگاهی به تلنگری زنده میشوند و لبخندی بر لبانمان میآورند. نوشتههای این کتاب را مانند یک دفترچه خاطراتی بخوانید که دیرزمانی خودتان نوشتهاید و در انباری و بالای کمد جاگذاشتهاید و حالا بعد از چند سال آن را پیداکردهاید و گوشهای نشسته، ورق میزنید و میخوانید. نوشتههای این کتاب را شما نوشتهاید...
در بخشی از این کتاب می خوانیم :
" صبح زود بود و هوا حسابی سرد. اصلاً دوست نداشتم از زیر لحاف گرم و نرمم بیرون بیام. مامان سفره ی صبحانه رو آماده کرده بود و مدام تکرار می کرد: علی ... ریحانه ... علی ... ریحانه ... بیدار شید. مدرسه دیر میشه.
چشمام رو نیمه باز نگه داشتم و با صدای مامان و بابا گوشام تیز شد. قرار بود اون شب به مناسبت شب یلدا به خونه ی مامان مهین و بابا محسن بریم. چشم هام از شدت ذوق کاملا باز شد. بوی نان تافتون تازه هم به مشامم می خورد. دیگه طاقت نیاوردم و بلند شدم و رفتم سمت سفره و صبح بخیر گفتم. علی هم سلانه سلانه اومد. از مامان پرسیدم: از مدرسه که برگشتیم، اول میاییم خونه؟ بابا گفت: ظهر با مامان میام دم مدرسه دنبالتون، از همون جا میریم. گفتم: آخ جون! مامان هم گفت: اینطوری بهتره تا اون وقت هم من به کارام برسم.
بعد از خوردن صبحانه، بابا رضا رفت بیرون تا ماشین رو روشن کنه گرم بشه. ما هم لباس پوشیدیم، از مامان خداحافظی کردیم و رفتیم.
اون روز تو مدرسه مدام به شب فکر می کردم. خیلی خوشحال بودم که قرار بود برای شب یلدا همگی دور هم جمع بشیم. آخه سال گذشته بابا رضا جبهه بود وآقا حمید هم مأموریت، خاله و آرزو هم پیش خونواده ی حمید آقا بودن؛ اما امسال قرار بود که همه دور هم باشیم.
زنگ آخر ورزش داشتیم اما بخاطر سرمای هوا، همراه معلم توی کلاس موندیم و مشغول صحبت شدیم. البته خانم معلم یک تشک کوچک که برای دراز و نشست بود رو آورد وسط کلاس گذاشت و درحالیکه با هم گفتگو میکردیم، یکی یکی از بچهها آزمون دراز و نشست هم میگرفت. من و سمانه هم مدام به ساعت نگاه میکردیم تا زنگ که خورد سریع وسایلمون رو برداریم و بریم بیرون. آخه سمانه هم خیلی خوشحال بود. چون پدر بزرگ و مادر بزرگ سمانه از شهرستان اومده بودن خونه اشون و امسال رو در کنار هم بودن.
با شنیدن صدای زنگ، به سرعت باد کیفمون رو برداشتیم و از همه خداحافظی کردیم. جلوی در مدرسه با دیدن ماشینمون لبخندی زدم و با سمانه دست دادم و بعد دویدم و سوار ماشین شدم.
(الان که به اون روزا فکر میکنم، میبینم چه شور و هیجانی داشتیم برای رفتن به خونه ی پدر بزرگ و مادر بزرگ. نیازی نبود از قبل برنامه بریزیم، برای این که دور هم جمع بشیم. هر وقت اراده میکردیم، همو میدیدیم. واقعاً چطور میشه که یک باره همه چیز از یادها بره؟!)
برای رسیدن به خونه ی مامانی لحظه شماری میکردم. سر کوچه که رسیدیم. با دیدن خاله ناهید و آرزو، با علی از ماشین پیاده شدیم و به سمتشون دویدیم. آرزو هم با دیدن ما، دست خاله رو رها کرد و به طرف ما اومد. بعد از سلام واحوالپرسی مامان زنگ خونه رو فشار داد. کمی بعد مامان مهین با اون عصای چوبی خوش رنگش با اون لبخند همیشگی اش در رو باز کرد و خوشامد گفت و تعارف کرد و با هم به داخل خانه رفتیم.
عاشق بوی خونه ی مادر بزرگم بودم. حس خوبی بهم میداد. احساس امنیت میکردم. گرمای وجودشون رو کاملاً میشد حس کرد. کف اتاقها سرتاسر فرش بود و دور تا دور خونه هم پشتی بود. گوشه ی اتاق یک بخاری بود اما خیلی جوابگوی سرمای زمستان نبود به همین خاطر هر سال کرسی رو هم راه می انداختن. خاله ناهید گفت: بچهها زود لباسهاتون رو عوض کنید بیائید تا ناهار بخوریم. مامان و خاله مشغول پهن کردن سفره شدن ما هم اومدیم و دور سفره نشستیم. "
این کتاب فهرست ندارد.
راهنمای نقد و نظر برای کتاب:
برداشت شما از محتوای کتاب چیست؟ مانند یک کارشناس نظر دهید. به نظرات کوتاه مثل خوب عالی و...چین تعلق نمی گیرد