دانلود کتاب باران باشد و بس !
نویسنده: نیلوفر عبدالرحیم
ناشر : کیان افراز
نویسنده: نیلوفر عبدالرحیم
ناشر : کیان افراز
نام کتاب : باران باشد و بس !
نویسنده : نیلوفر عبدالرحیم
ناشر : کیان افراز
تعداد صفحات : 131 صفحه
شابک : 978-600-97463-0-9
تاریخ انتشار : 1395
رده بندی دیویی : 62/3فا8
دسته بندی : رمان های ایرانی, داستان های آموزنده
نوع کتاب : Epub
قیمت نسخه الکترونیک : 19300 تومان
"باران باشد و بس!"
کتاب حاضر اثری از نیلوفر عبدالرحیم می باشد که توسط انتشارات کیان افراز منتشر شده است.
این رمان درباره زنی به نام «باران» است که دختری کوچکی به نام سارا دارد. باران دچار بیماری فراموشی است که گاه و بیگاه سراغش می آید و او را در دردسر و مشکل می اندازد. همسر او یک شب که باران بر اثر فراموشی دیر به خانه می اید در جر و بحثی او را تهدید به متارکه می کند و ...
در این رمان جذاب با زندگی باران از نزدیک آشنا می شوید و آنچه که می تواند برای یک فرد بر اثر فراموشی رخ دهد را تجربه می کنید.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
"از پارک که برگشتند، باران مشغول آشپزی شد و غذای مورد علاقه همسرش را درست میکرد. از صبح آن روز درگیری ذهنی زیادی داشت. گذشته و حرفهایی که اطرافیان بهش میزدند و او بهیاد نمیآورد را مرور میکرد با اینکه فقط خودش بود که به مسائلی پی برده بود، هرچند که هنوز هم شک داشت، اما ناخودآگاه حس میکرد که باید پیشاپیش بیشتر دل امیر را به دست بیاورد و اینکار را داشت با پختن غذای مورد علاقهاش انجام میداد.
در حین آشپزی تلفن خانه زنگ زد و بهمحض جواب دادن، افشین از پشت تلفن گفت: «الو... شبنم؟ شبنم؟ خودتی؟» باران که صدای افشین را نمیشناخت و کوچکترین آشنایی با اسم شبنم نسبت به خودش نداشت، گفت: «اشتباه تماس گرفتید آقا.» گوشی را از کنار گوشش برداشت و خواست قطع کند که افشین گفت: «نهنه. شبنم تو رو خدا قطع نکن.» باران گوشی را دوباره کنار گوشش گذاشت.
افشین: «کارت دارم. میدونم مشغول کاری و نمیتونی خوب صحبت کنی. منم نمیخواستم برات دردسر شه ولی، نمیدونی دارم چه عذابی میکشم.»
باران با شنیدن حرفهای افشین نتوانست قطع کند. چون بغضی در صدای افشین حس کرد که نمیتوانست دروغ باشد.
افشین: «شبنم اولش که فهمیدم داشتم دیوونه میشدم. با خودم گفتم دیگه همه چی بین من و تو تموم شد. گفتم دیگه اسمتم نمیارم. ولی این چند وقت، نمیدونم چرا بهجای اینکه ازت عصبانی باشم دلم برات تنگ شده. ولی شبنم، من یه لحظه فکرم آروم نمیشه از اینکه چطور یه همچین چیزی امکان داره؟ چطور تو تونستی با من که انقدر عاشقتم یه همچین کاری کنی؟ من لعنتی یه لحظهام ذهنم از فکر نکردن به اینکه اون بچه تو شکمت از کی میتونه باشه وا نمیایسته!»
باران ناخودآگاه دستی رو شکمش کشید و با لحنی ملایم گفت: «من شبنم نیستم آقا. ولی نمیدونم شما مسائل شخصی زندگی منو از کجا میدونید!»
افشین: «شبنم؟ تو رو خدا منو با حرفات بدتر نکن. کسی پیشته نمیتونی صحبت کنی؟ من از عصر تا حالا جلوی در خونتونم. بابای سارا که هنوز نیومده خونه پس چرا مشکوک حرف میزنی؟»
باران از شنیدن این حرف تعجب کرد. با خودش فکر میکرد: این پسر غریبه اسم سارا را از کجا میداند؟ و حتی از کجا میداند که او باردار است؟ باران بهسمت تراس دوید چون وقتی افشین به او گفت که از عصر جلوی در خانه است، شک کرد که این پسر ممکن است همان پسری باشد که چند دقیقه پیش در کوچه دنبالشان دویده بود.
افشین: «بهجای این حرفا یه چیزی به من بگو حالم خوب بشه شبنم! یه چیزی بگو آرومم کنه! شبنم انقدر بیرحم نباش. یه موقعها حس میکنم انگار یه آدم دیگه میشی. چند روز پیش تو خیابون با یه تیپ دیگه دیدمت. جوری که همون شبنمی که پیش منه نبودی. مثلاً امروز... حتی طوری دست سارا رو گرفته بودی انگار مامانشی نه پرستارش.»"
این کتاب فهرست ندارد.
راهنمای نقد و نظر برای کتاب:
برداشت شما از محتوای کتاب چیست؟ مانند یک کارشناس نظر دهید. به نظرات کوتاه مثل خوب عالی و...چین تعلق نمی گیرد